گنجور

حاشیه‌ها

رها در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۱۰:۳۵ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۱:

با سلام به سیدکاظم موسوی جان
پسرم کی گفته دنیای مجازی اینترنت وجود خارجی ندارد؟ بیت به بیت اطلاعات آن و قطعه به قطعه سخت افزار آن وجود مادی و خارجی دارد. فکر کردید مثل تفکر ماست مالی حضرت عالی است که یک کلیت بفرمایید و جزییات هم بفرمایید حالا یه جوری هست؟ بدیهی است که سخت ترین کار در این دنیا فکر کردن است. و راحت ترین آن چشم قبول کلی امور برای حذر از تفکر در مورد چیستی و چگونگی و جزییات آن.

 

جاوید مومنی در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۹:۵۵ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶۳:

تفاوت این غزل و غزل 37 صائب تبریزی » دیوان اشعار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷/ چیه؟

 

محسن در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۸:۴۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۵:

بیت چهارم اشاره به اصالت فطرت دارد. مرغ پرنده اگر ....

 

علی رضا در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۸:۲۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۰ - بیان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تامل فاسد:

با سلام خدمت دوستان
برای باورپذیر شدن این داستان دو سئوال اساسی مطرح است
1-
یک کنیزک دید شه بر شاه‌راه
شد غلام آن کنیزک پادشاه
چرا این زیبا رو در شاهراه زندگی شاه مشاهده شده است؟
2-
نبض جست و روی سرخ و زرد شد
کز سمرقندی زرگر فرد شد
چرا رد میان این همه مشاغل این زیبارو عاشق زرگر شده است
جواب این دو سئوال راز قتل تدریجی زرگر است
در حقیقت شاه(انسان کمال جو) عاشق زیباروی شده است (نفس اماره) که در شاهراه زندگی اش قرار دارد
و این زیباروی (نفس اماره) در دوری عشق زرگر(نماد ثروت) لاغر و نحیف شده است
با تدبیر پیر اگاه ضمیر وصال زیبارو و زرگر(نفس و پول) حاصل می گردد و بعد بصورت تدریجی زرگر به قتل می رسد و نفس رهایی میابد
و این است که قتل زرگر را اخدایی و زیبا می کند

 

رضا نوری در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۷:۳۴ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۴ - مطلع سوم:

در بیت هفدهم : نوح نه بس علم داشت ....من مصرع دوم را در جایی به این مضمون دیده ام : قنطره بستی ز چوب در بر طوفان او .... با توجه به نجار بودن پدر شاعر بستن سیل بند از جنس چوب در مقابل طوفان و سیل بیشتر به ذهن میرسد.
اگر کسی توضیحی در این مورد دارد لطفا بیان نماید.

 

پریشان روزگار در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۶:۳۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹:

درود گمنام گرامی
به سپیده دم سوگند ، که شب زنده داران
راست گویانند.

 

پریشان روزگار در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۶:۲۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۰:

زها زه
خبری زان به خشم رفته بگوی
....
ورنه باز آید آب رفته به جوی !
سخنی چنین با شکوه ، آب رفته نیز به جوی باز می آورد

 

نادر.. در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۶:۱۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۳۷ - مناجات:

روفیا جان،
گستاخی و بی نظمی گاه و بیگاهی است، نوشته هایم ..
و اگر ارزشی هست، بزرگی و نگاه زیبای شما و دوستان همراه است ..

 

پریشان روزگار در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۵:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹:

ساقی عزیز
به گمانم " یارانه " رادر روزگار خواجه وظیفه می گفته اند !
عمر دراز و قدحت پر می باد!

 

پریشان روزگار در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۵:۴۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸:

7 گرامی
الطاف حسین در سوگ ساربان می خواند چنین جان گزای ، در عزای کاروان سالار ، قافله سالار نا مراد
دیگران از فراق کاروانی.

 

پریشان روزگار در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۵:۳۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱:

ابو ذر عزیز
گمان نمی رود او یهودی بوده باشد به نظرم در تنگی قافیه گیر کرده بوده است.

 

مهناز ، س در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۴:۲۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۳۷ - مناجات:

گرامی روفیا بانو
میدانستم کژ و مژ ها را هیچگاه به یاد نمی آورید
اگر بر قلمم سکوت دیده اید ، دل را بنگرید، با شماست .
چند بیتی از دوستم به گواهی ، تقدیم شما
،،،
دوست را آن گوشه ابروش ماراخوشترست
کشتی توفانی دل را نگاهش لنگرست
جز به رخسارش ندارم چشم ، خاطر پُر زِ اوست
در قیاسش لؤلؤ لالا بَرَم خاکستر ست
روح پرور عالمی دارد هوای کوی دوست
باده ی نوشین دیدارش به سیمین ساغرست
مانا بوید

 

ابوذر در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱:

مصراع دوم بیت سوم فرزند قربانی ابراهیم را مانند یهودیان اسحق می داند. آیا مسلمانان داستان "ضبح عظیم" را به اسماعیل منتسب نمی دانند؟

 

روفیا در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۵۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۳۷ - مناجات:

نادر جان شما هم؟
گویی همه دوستان دستی بر آتش دارند،
من هیچ شعر گفتن نمی دانم!
دست کم می توانم شعر دوست جانان را بخوانم و کیف کنم...

 

روفیا در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۴۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۳۷ - مناجات:

هیچ هیچ هیچ دوست جان
هیچ تیرگی به یاد ندارم، تنها از سکوتتان چنین برداشت کردم، اشتباه از من بود. سرتان سلامت و دلتان خوش باد...

 

ساقی در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۹:

دوش سـودای رُخـش گـفـتـم ز سـر بـیــــــرون کـنـم
گـفـت : کـــو زنـجـیـر ؟ تا تـدبـیـر ایـن مـجـنــون کـنـم
"دوش" : شب پیش ، دیشب
"سـودا" معانی متفاوتی دارد: معامله، تندخویی، مالیخولیا، وسواس، اشتیاق، عشق، هوس، میل شدید، میل، اندیشه یِ بی حاصل، خیال باطل، دیوانگی، دلگیری، ملالت، سیاه، دیوانگی و...
امـّا "ســودا"در اینجا به معنی ِ اندیشه و خـیـال ، فکر ِعشق ،است.
معنی بیت:
فکر وخیال ِ رخ ِ معشوق که در اینجا غایب است ،دست ازسر ِحافظ برنمی دارد،اورا بیقرار وکلافه کرده است. اوسرانجام تصمیم می گیرد این سودا را که هیچ حاصلی جزآشفتگی وبی قراری ندارد بکلی ازسرش بیرون کند ودیگربه فکر اونباشد.
"دیشب به خودم گفتم که ازاین به بعد فکرش رانخواهم کرد،فراموشش می کنم...گفت : زنجیر کجاست؟ زنجیری بیاورید تا من این دیوانه را به بندم وسر ِ جایش نشانم."
کسی که باخودش صحبت می کند،صحبت خودبه خود دوطرفه می گردد.معمولن ندایی ازدرون ِ ،به سخنان کسی که تصمیمی می گیردویاپرسشی مطرح می کند گوش کرده وپاسخ می دهد.طوری که گویی دونفر باهمدیگرصحبت می کنند.دراین بیت نیز چنین اتّفاقی صورت گرفته است.ندایی که از درونِ حافظ،دنبال زنجیرمی گردد،بخش دیگری ازوجودِ شاعراست که ازتصمیم اوناراضی هست ونمی خواهد شاعر،فکرعشق ِ معشوق را ازسربیرون کند.چون اوهمان بخش ِدیگر،ازاین فکر،حظّ ِ روحانی می برد وتمایل دارد این لذت، استمرارداشته باشد.
حافظ شاعر ِحقیقت هائیست که ازآمیزش ِتضادها متولدشده اند.اصلن گویاحقیقت نیزچیزی جز جمع ِ تضادها نیست.اگرتضاد نباشد هیچ چیز وجود نخواهدداشت.بدون سیاهی سپیدی دیده نمی شود،تاریکی بستری برای نوراست وموسیقی آهنگیست که ازترکیب ِ سکوت وصدا تولید می شود.
دردرون ِ انسانها نیز خیر وشر ِ ،همیشه درجنگ وجَدل هستند،بحث وجَدل دردرون راهمه ی ِ ماتجربه کرده ایم وتازنده هستیم هرروزتجربه خواهیم کرد.شاعری ماندگارمی ماندکه با جسارت ،توانسته باشدصحنه های آوردگاه میدان ِ درون خویش را دربوم شعر به تصویربکشد وتابلویی عبرت انگیز وخیال پرور به یادگارگذارد.
قامـتـش را سـرو گـفـتم ، سر کشید از من به خشم
دوستـان ! از راسـت می‌رنـجـد نـگــارم چـون کـنـم ؟!
"سرکشیدن" : طغیان کردن ، روی‌گردان شدن ، عصیان کردن .
مـعـنـی بـیـت : یک بار قامت معشوق را به سرو تشبیه کردم ، با خشم از من روی برگرداند . ای دوستان من چه کار کنم که معشوقم از سخن راست می‌رنجـد ؟!!
"راست" ضد دروغ است امّـا به قامتِ سرو هم اشاره دارد(راست قامتان) ، در اینجا معشوق از سخن عاشق رنجیده خاطرشده است.چرا؟
حافظ عمداً این پرسش راطرح می کند تا مخاطبین شعر وجویندگان ِ نکته های ِ ظریف،به این پاسخ رهنمون گردند که:
معشوق تـوقـّع دارد سرو را به قامت او تشبیه کرد نه قامتش را به سرو ، این حرف برای معشوق ِعاشقی چون حافظ سخت است.
حافظ معشوق ِ خود را همیشه دربالاترین سطح می بیند. اودراینجا بگونه ای سخن می گوید که تشبیه ِاشتباه خود را برجسته کند. رنجش ِمعشوق برحق است،نبایست قامت ِ اوبه سرو تشبیه می شد!،قامت ِ اوبایدشاخص باشد وچیزهای دیگر مثل سرو را به این شاخص تشبیه کرد.
«صـبـحـدم مـرغ چـمـن با گل نـوخاسـتـه گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تـو شکفت
گــــــل بخـنـدیـد که ؛ از راسـت نـرنـجـیــم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نـگـفـت»
سخن سخت نباید به معشوق گفت ، باید سخن سنجیده باشد،خاطر معشوق نازک است وعاشق باید ملاحظه نازکی ِ خاطر اورا درهرحال درنظر داشته باشد.
و باز هم تناسب ِ جادوئی ِ بین ِ واژه ها ، "سر کشیدن" به غیرازقهر ووعتاب،به معنای ِ ؛ "سر را بالا گرفتن نیز هست" سر را که بالا بگیری یک سروگردن،بلند تر می‌شوی ، معشوق سرش را بالا می‌گیرد یعنی من از سرو بلندترم .هم ازنظرِ معنایی وهم ظاهری بین "راست" ، "قامت" ، "سرو" و "سرکشیدن" ایهام تناسب ِ زیبایی برقرار شده است.حافظ همیشه سعی می کند کلمات وواژه های یک بیت را ازخویشاوندان ِیکدیگرانتخاب کند،واو همیشه دراینکارموّفق می شود وتناسب ها وایهام های زیبایی خَلق می کند.
نـکـتـه نـاسـنـجـیــده گـفـتـم ، دلـبـــرا ! مـعـذور دار !
عـشـوه‌ای فــرمـای ! تـا مـن طـبـع را مــــوزون کـنـم
عشوه کردن، نازکردن به اشارات چشم و ابرو ، در اینجا با توجه به : "بفرما" معنی دیگری هم می‌تواند داشته باشد و آن : "اشارات لب" است ، سخن گفتن و صدای معشوق است ، دیده‌ایم که سازی که کوک نبوده باشد،آن را با صدای ساز دیگر کوک می‌کنند ، در اینجا هم "حـافــظ" از معشوق می‌خواهد حرفی بزند تا او طبعش را با صدای معشوق موزون کـنـد، معشوق اگر حرف بزند ، قریحه و احساساتِ عاشق تنظیم و کوک می‌شود.
حافظ پاسخ ِ پرسشی راکه دربیت ِ قبل طرح کرده بود دراینجا آورده وخطاب به معشوق می فرماید:
به خطا سخن گفتم،اشتباه کردم وبدون ِ ملاحظه حرف زدم،باعثِ رنجش ِ خاطر نازک شما شدم.حال آماده ام تا خطای ِ خودرا جبران کنم.غمزه ای، وعشوه ای بفرما،حرفی بزن،کاری کن که من طبع ِ خودرا تنظیم کنم وموزون ودلنشین سخن بگویم.به نوعی این نکته را به معشوق می رساند که چون نسبت به من بی توّجهی می کنی،من ناکوک می شوم وسخنان ناسنجیده برزبان می آورم.پس لطفی کن باعشوه ای مرا نوازش کن تا خطاهایم راجبران کنم.


زرد رویـی می‌کـشـم زان طـبــــــع نـازک ، بی گـنــاه
ســاقـیـا ! جـامـی بـده تـا چـهـره را گـلـگـون کـنـم
"زرد رویی" را نشانه‌ی ِ بیماری وبی‌خوابی و تحمّل ِزجر است ، بی خوابی و رنجی که عاشق درهجران وازبی توّجهی ِ معشوق می‌کشد. طبع لطیف ِ معشوق ونازکی ِ خاطراو،باعث شده که از سخنان ِ ناسنجیده یِ عاشق خود بـرنـجـد و از او خشم بگیرد و روی بگرداند. عاشق به خاطر ِقهر وعتاب ِمعشوق، بی‌خواب وبی قرار شده و رنج می‌برد، غـذا از گلویش پایین نمی‌رود و چهره‌اش زرد شـده است . اواحساس ِ گناه می کند وگناه نیـز به خاطر عذاب وجدانی که دارد باعث بی خوابی و زرد رویی می‌شود.
بین "زرد رویی" و "چهره‌ی گلگون" آرایه یِ تضـاد برقرار است . "گلگون" : مانند گل سرخ ،به رنگ ِ شراب) عارفان یکی از منافع شـراب را زیبایی و گلگون شدن ِ چهره می‌داند )
"ساقی" : شراب دهنده ، در بسیاری ازغزلها ساقی خود معشوق است. وجام شراب استعاره ازبوسه هست.
مـعـنـی بـیـت : ای ساقی ،ازآن خاطر ِنازک وطبع ِلطیف ،بدون هیچ گناهی،دچارعذاب وبی قراری شده،وبیمارگشته ام.خشم و قهر ِمحبوب چهره‌ام را زرد کرده است. جام شرابی به من بنوشان تا چهره‌ام مانند گل ِسرخ گردد .
اگرساقی راهمان معشوق درنظربگیریم:
ای محبوب من، با من آشتی کن،دچار ِبی قراری وبیماری شده ام ، بوسه‌ای به من بده تا چهره‌ام همانندِ کسی که شرابی نوشیده سرخ شود.
روی ِ زرداست وآه ِدرآلود
عاشقان را دوای رنجوری
ای نـسـیـم مـنـزل لـیـلی ! خـــــدا را تـا بـه کـی
رَبـع را بـر هـم زنـم ، اَطــلال را جیحون کـنـم ؟!
رَبع : سرا، محلّه، منزل .
اَطلال : تلِّ خاک باقی مانده از خانه ی ِ خراب شده
لیلی ازمعشوقه های ادبیات عرب است مثل : سلمیٰ ، زلیخا و.... که در ادبیات فارسی هم وارد شده‌اند، استعاره از معشوق است.
حافظ دراینجا بامجنون (عاشق ِ لیلی) هم ذات پنداری کرده وازبادصبا که پیام رسان ازمعشوق به عاشق وبلعکس است به عنوان ِ نسیم ِ منزل لیلی یاد کرده وازاواستمداد می طلبد.
مـعـنـی بـیـت : ای نسیم صبا تـو را به خدا سوگند می دهم کمکم کن، نشانی ازمنزل ِلیلی (معشوق ) به من بیار.آخر تا کی من باید به امیدِ رسیدن به منزل ِمعشوق، و کوی و محلّه را باناله وافغان به هم بریـزم و بر ویـرانه های کوی ِمعشوق آن قدر گریه کنم که آنجا را به رودخانه تبدیل کنم ؟!
مـن که ره بـردم به گـنـج حـُسن بی پـایــان دوست
صـد گـدای همـچـو خـود را بـعـد از ایـن قـارون کـنـم
حُسن" : جمال ، زیبایی
"گنج ِ حُسن": زیبایی به گنج تشبیه شده است
حافظ با آنکه ازشدّت ِ بیماری زردرویی می کشد وازناله وافغان کوی ومحلّه رابرهم می زند وبیقرار وناآرام است،لیکن خودراکامروا می داندچرا؟ چون به گنجی بی پایان دسترسی دارد.عاشق ِصادق،هیچ لذّتی رابالاتراز زیبائیهای ِ معشوق نمی داند.حتّا اگربه وصال نرسد،درکارگاه ِخیال عکس ِ رخ ِ معشوق را برپرده ی ِ تصوّر می نشاند ودرحظّی روحانی غوطه ورمی گردد.
مـعـنـی بـیـت : من که گنج ِ بی پایان ِزیبایی معشوق را به دست آورده‌ام ، از این به بعد نه تنها خودم کامیاب هستم،بلکه آنقدرتوان دارم وهمچون قارون ثروتمندهستم که می توانم عاشقان ِ بسیاری را اززیبائیهای محبوب،بهره مند نمایم.باشراب ِتوصیفِ صفاتِ معشوق، عاشقانش راسرمست سازم.
گدا درعرصه ی ِعشق وعرفان به کسی گفته می شود که اززیبائیهای معشوق محروم بوده باشد.حافظ مدّعیست که به گنجینه ای بی پایان ره پیدا کرده ومی خواهد صدها نفر عاشق را نیزسیراب وثروتمندکند.بنابراین معنی عرفانی این بیت چنین است:
من در طریق ِ معرفت ، حُسن بی کرانه‌ی دوست را درک ودریافت کرده و صفات جمال حق تعالی را شناخته‌ام .از این به بعدنیز، سالکان نـوپـا و نیازمند را با این صفاتِ جمال ِ دوست آشنا خواهم کرد .
وقتی نیک می نگریم،حافظ به گزاف حرفی نزده،چراکه نه تنها درآن دوره ،ادّعای خویش رامحقّق نموده، بلکه درحال ِحاضرنیزپس ازقرنها،بهترازقارون،بخشندگی می کندو عاشقان ِ معشوق ِ حقیقی راباشرابی که از حُسن روح انگیزِ اومهیّا نموده،بهره مند وسرمست می سازد. وچنین که پیداست،رونق ِمیکده ای که حافظ سنگ بنای آن رابنانهاده،حداقل به این زودیها فرونخواهدنشست.آن گنجی که اوبدست آورده پایان ناپذیراست.....
چند آرایه ی زیبا نیز در این بیت داریم : 1- تضاد ؛ بین "گدا" و "قارون" 2- ایهام تناسب بین "گنج" و "قارون" 3- تـلـمـیـح ؛ "اشاره به داستان گنج قارون"
ای مـَهِ صـاحب قـِران ! از بـنـده حـافـظ یـاد کـن
تــا دعـای دولـــت آن حـُسن روز افــزون کـنـم
"مـَـه" ماه ، استعاره از معشوق یا ممدوح است
"صاحب قران" : عنوان صاحبقران معمولاً به حاکمی ‌داده می‌شد که به هنگام قِران سیّارات، خاصه قران سَعدین، متولّد می‌شد یا مدت حکومتش از سی سال تجاوزمی‌کرد. با این حال، این لقب برای حکامی ‌ نیز به ‌کار می رفته که چنان ویژگی‌هایی نداشته‌اند. نیک بخت ، و پادشاه عظیم الشأن ، کسی که حکومتش طولانی و پایدار باشد.
"یـاد کردن" : کنایه ازبذل ِ تـوجـّه کردن ، عنایـت کردن
"دولـت" : نیک بختی
مـعـنـی بـیـت : ای محبوب ِیگانه ! به حـافـظ که چاکر و بنده‌ی تو است تـوجـّه و عنایتی کن تا من هم برای دَوام ِسعادت ِ تو وبرای استمرار ِ زیبائیهای روز افزون تـو دعاکنم.
باتوجه به مضمون ِ بیت آخر،مخاطب ِاین غزل وممدوح ِ موردِ نظر به ظنّ ِقوی شاه شجاع می باشد .زیرا روابط ِ دوستاانه واُنس واُلفت ِ آنها گرچه بسیارصمیمانه وباچاشنی ِ عاطفه ومهر ومحبتِ شدید بوده،لیکن بعضاً دچار ِتیرگی شده ودوستی ِآنهاراتحتِ تاثیرقرارمی داده است.
دوستی حافظ باشاه شجاع بسیارفراتر ازیک دوستی ِ عادی بوده وفراز وفرودهایی نیز داشته است. اگرهم تصوّرمان درست بوده باشد،چنانچه ملاحظه میگردد،غزل عاشقانه – عارفانه سروده شده ودرصورت ِ حذف بیت ِ آخرهیچ نشانه ای مبنی براینکه مخاطب ِشعر شاه شجاع بوده باشدنیست،حتّادربیت ِ پایانی نیز هیچ اسمی ازاو بُرده نشده واین گمان تنها یک احتمال است. و"ای مه ِ صاحب قِران" قابلیّت این رادارد که درمدح ِ هرکسی بکارگرفته شود.

 

ساقی در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳:

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند
"دیشب" چه شبی بوده برای حافظ!چه فرخنده شبی بوده که همه درآرزوی تجربه ی ِ این شب ِ فراموش ناشدنی هستند؟
سرانجام بیابانِ بَرهوتِ هجران ،دیشب برای حافظ ِ دلخسته به انتها رسید.دیشب نسیم ِ روح انگیز ِکوی سرمنزل ِ دوست،مشام ِ جان ِ اورا نواخته وساقی ِ گلچهره وسیمین ساق،پیاله ای نه شرابِ گوارا که آب ِ حیات عشق را به اونوشانیده است. آبی که اسکندر برای پیداکردنش جهان را زیر پاگذاشت وناکام ماند. ازهمین روست که حافظ جاوید وپابرجاست وازهمه ی زندگان،زنده تراست.
دیشب به وقت سحر،آنگاه که هنوز دوشیزه یِ چرخ فلک،ازشکرخوابِ بامدادان،دل نمی کند،شَعشَعه ی نوری دلفروز،از مشرق ِ پیاله ی ِ شراب ِ صبحگاهی ، شاعرِ شب زنده دار رابه حیرت انداخت.اوباچشمان بُهت زده می دید که آفتاب ازدل ِپیاله می دَمد وآرام آرام ظلمتِ زوایای سرزمین ِدرونش رامی شکافد! اومی دیدکه سایه های غم وغصّه واندوه،یک یکی مَحوشده ونورِ شَعَف وشادی زایدالوصفی جایگزین ِآنهامی گردد.
اوغرق ِ نورشده بودودرخلاءِ صورت ومعنا شناور.ناگهان درساعتی بی زمان ،حدِّ فاصل گذشته وآینده به خودآمد،دستانش که می لرزید، به سمتِ آیینه ی کوچک طاقچه درازشدند،اومی خواست هرچه زودترچهره ی خودراببیند،چهره ی ِ تکیده ازاندوهی تحمّل سوزراکه اینک ،چون کودکی معصوم،ازشادمانی بی اختیار می خندید. اودرآئینه نگریست.....رفتارش بَسان ِواکنش ِ کسی بودکه تابه حال گویی آئینه ندیده باشد.....ازهوش رفت.دوباره به هوش آمد ودرآئینه خیره فروماند......اوچه می دیددرآئینه که باورش اینقدرسخت بود؟......... اوبه جای سیمای ِ خویش،پرتوی ازرخ ِ دوست رامی دیدوازناباوری می گریست واشگِ شوق می ریخت.....
صدای رعد وبرق اورا ازآئینه بیرون کشید....باران کلمات برذهن ِ شاعر می بارید.....باشتاب قلم وکاغذبرداشت وشروع به نوشتن کرد.......، دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند....تندتند می نوشت ....نگران ومضطرب بود.....مبادا تعلّل کند ونتوانسته باشدتمام ِکلمات را به روی ِ کاغذ بیاورد...تابه حال چنین حسّی راتجربه نکرده بود....تابه حال به این صورت شعر نسروده بود....اوهنگام ِ سرودنِ شعر،همیشه وسواس داشت که بهترین واژه ها راانتخاب کند....ویراش ِشعر بیشترین وقتِ اورامی گرفت....اینبار واژه هادربهترین شکل ِ ممکن پشت ِ سرهم فرود می آمدند....آخرین کلمات بر ذهن شاعرفرودآمد.......که زبند غم ِ ایّام نجاتم دادند.....شاعرمتحیّرانگشت به دهان مانده بود....اوّلین باربود که شعربه ویرایش نیازنداشت و هیچ واژه ای لازم نبود جای خود رابه واژه ای مناسب تروزیباترازخویش بدهد......
دیشب به وقت ِسحرگاهان،اتّفاقی بزرگ رخ داد، دیشب مراازاندوه وغمی مداوم وجانکاه نجات دادند.ازقیدوبندِ تعلقاتِ مادی خلاصم کردند.لطف ومرحمتِ الهی شاملِ حالم شد ومن ازدردورنج رهایی یافتم.
دردلِ تاریکی شب،کاسه ای از آب حیات به من نوشانیدند.آبی گوارا که زندگانی جاویدان می بخشد.
هنگام راز و نیاز سحرگاهی ، درخلوتگاهِ شاعر،معجزه ای رخ داده،شاعردرحالِ کشف وشهود،درعالم ِفراخیال،به لذّت ِوصال رسیده و سرخوش وسرمست شده است.
این بیت بیانگر این است که شاعربه جایگاهِ والایی ارتقا پیداکرده و انوار ِحق بر دلش تابیده است.
آب حیات : آبی که گویند در ظلمات است و نوشیدن آن زندگانی ِجاویدان می بخشد ،خضر و اسکندر در پی یافتن آن بودند ، خضر به آب حیات دست یافت و نوشید جاویدان شد. اما اسکندر نتوانست به آب حیات برسد .آب حیات کنایتی از سرچشمه‌ی عشق و معرفت وآگاهیست.
بی خود ازشعشعه‌ی پرتو ِ ذاتم کردند
باده از جام ِ تجلّیّ ِصفاتم دادند
بی خود : مست ، بی هوش شدن وازحال ِ عادی خارج شدن به سببِ ورودیک شوکِ قوی،که دراینجا از جانبِ معشوق( حق تعالی) هست. حالتی غریب که پیامدِ رهایی از قید و بند های دنیویست.درچنین حال است که سالک ازچهارچوب ِعقل وادراک و دین و تقوا خارج شده وبه نوعی بی وزنی دست می یابد.لذّتی دَمادَم راتجرب کرده وچون پرنده ای به پروازدرمی آیدوازهمه ی هستی ِ خویش به شوق ِرسیدن به مقام ِفنا و نیستی، دست می شوید.
شَعشَعه : تَشَعشع ،انفجاروپخش ِ نور ، تابیدن وتَلا لو
پَرتو : نور ، فروغ
ذات : حقیقت وباطن ِهرچیزی،که بی تردید دراینجا منظورخداهست
تَـجـلّــی : جلوه گری،ظهور ، آشکار شدن ،
صـفـات : جمع صفت ، صفاتِ خداوند
معنی بیت : ازتشعشع و تابش نورحق سرمستم کردند. فروغی ازجلوه گری ِ حق تعالی به من رسید.آشکارشدن ودیده شدن ِفروغی ازصفاتِ خدا رابه پیمانه ی باده تشبیه کرده ومی فرماید:
به من ازسر ِلطف ومرحمت ازاین باده ی ِ ناب نوشانیدند.
حافظ به معراج رفته است.درآن حال ِ غریب،طعم ِ گوارای ِ مرحمتِ حق تعالی راچشیده وحظّی فراتصوّرتجربه نموده است.
هرکس به این درجه ازشایستگی برسد،این چنین مشمول ِعنایت ِحق شده وبه بخشی ازاسرارهستی دست پیدامی کند.درآن حالتِ روحانی، آرامشی بر دلش غالب گردد که هرگزتجربه نکرده باشد.
چه مبارک سحری بود و چه فَرخنده شبی
آن شب ِقدر که این تازه بَراتم دادند
برات:حواله ، به اصطلاح امروزی سَفته و چِک ویا هر نوع تَعهُّدنوشته ای که در آن پرداختِ چیزی را به کسی معّین کرده باشند.
شب قدر:شبی که به عقیده ی مسلمانان سه اتّفاق مهم روی داده است.
"نزول یک باره یِ قرآن ،رقم ِخوردن سرنوشت وزندگی یک ساله ی ِآینده ی ِآدمیان‌ وضربت خوردن امام اول شیعیان"
امّا درنظرگاه ِ حافظ هرشبی که درآن حالی روحانی ولذتِ معنوی وعیش ونوش ِ عاشقانه دست دهد،شب ِقدراست.
ایرانیان نیزقبل ازورودِ اسلام شبی به نام ِ "‌شب‌چک‌"داشتند.شبی که در آن آتش می افرخته اند و شب را به بیداری گذرانده و روز ِآن را روزه می گرفته اند وبراین باوربودندکه ثوابِ ِ روزه ی ِ آن روز ثوابی ‌جهانیست.
معنی بیت : چه خجسته‌ وعزیزشبی! وچه میمون ومبارک سحرگاهی! شبی لحظه لحظه اش شیرین وعزیز وخوش تاسحر.شبی که برای شاعر به ارزش ِشب ِقدر است.برای شاعرچکی صادرشده سپید!هرچقدرنیازدارد خودش مبلغ آن رابنویسد. چکی که خوشبختی وکامروایی ِ شاعر راتضمین می کند.کسی که بدان شایستگی رسیده که ازدستِ معشوق چنین چک سفیدی رادریافت کند،دیگرچه نیازداردکه چه مبلغی درآن بنویسد؟ اوقطعن آنقدرمعرفت داردکه همان چک سفید رابه یادگارازدوست نگاهدارد وهیچ مبلغی درآن ننویسد.!
ازابتدا تاانتهای ِ آن شب فرخندگی موج می زد، آن عزیزترین وبه یادماندنی ترین شبی که براتِ آزادی مرا از بند های غم واندوه صادرکردند. آن شب بودکه نور ِمعرفت، دلم را روشن نمود ومن افتخار ِراهیابی به حریم ِکوی دوست را کسب کردم.
شب ِقدری چنین عزیز وشریف
باتوتاروزخُفتن ام هوس است.
بعد از این روی من و آینه‌ی وصف جمال
که در آنجا خـبـر از جلوه‌ی ذاتم دادنـد
حدسمان درست بود،شاعرآنقدرمعرفت دارد که قدر ِاین شبِ قدررابداند ودرآن چک ِسفید چیزی ننویسد! می فرماید:
از این لحظه به بعد، دل من آن آئینه ای خواهد شد که تنها وتنها، سیمایِ زیبایِ دوست را می نمایاندوپرتو ِشعشعه یِ رخسار ِفروزان ِ معشوق رامی تاباند وبه دلهای عاشقانش انعکاس می دهد.
من از این آئینه ی ارزشمند که جایگاهِ جلوه گری ذات ِپاک حق تعالیست،بهترازجان پاسبانی خواهم کرد وآنی ازآن غافل نخواهم شد
تابش انوارِ الهی بر دل ِ من،حادثه ای نیست که من لحظه ای آن رافراموش کنم.تمام ِتوان و توّجه من درحفظ ونگهداریِ این آئینه ی گرانسنگ صرف خواهدشد.
پیشتردیدیم که حافظ درغزلی باصدآرزو وهزارامید،امّابااطمینان ِ خاطرفرمود:
من آن آئینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می گیرد این آتش زمانی دّرنمی گیرد.
دیشب همان روزی بودکه حافظ درآرزوی ِ آن می سوخت! اینک آرزوی ِاومُحقّق شده، معشوق مرحمتی عظیم فرموده وافتخار ِ انعکاس ِفروغ ِ روی ِزیبایش رابه آئینه ی ِدل ِ حافظ بخشیده است.حافظ صاحب ِ هملن چیزی شده که آرزومندش بوده،اوعاشقی قدرشناس است وقطعن درپاسخ به محبّت ِ معشوق،اسنگِ تمام خواهدگذاشت.
جهانیان همه گرمنع ِ من کنند ازعشق
من آن نِیم که ازاین عشق بازی آیم باز
من اگر کام‌روا گشتم و خوشـدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
عاشق ِصادق به رغم مخالفت ها،کینه ورزی ودشمنی ها،سرانجام به تمام آرزوهای ِخود دست یافته و دلشاد گشته است، ازنظرگاه ِ اوهیچ جای شگفتی ندارد.!مگر هم اونبود که می گفت: هرچقدر هم گناهکارباشی،(لطفِ خدابیشتر ازجرم ِ ماست) هر چقدر هم نامه سیاه بوده باشی، (بالطفِ اوصدازاین نامه طی کنی) آری نبایست ازدرگاه ِرحمت ناامیدگردی.(ناامیدازدر ِرحمت مشو ای باده پرست)
اوآنچه را که باورکرده بدست آورد چرا؟ زیرا که دنیای عشق همان دنیای حق است.درچنین دنیایی حقّ ِ کسی پایمال نمی شود. حافظ مستحق ِ دریافتِ رحمت دوست بود واینها را به عنوان زکات به او دادند. ِحُسن معشوق وقتی که درحدِّ کمال است وعاشقی صادق چون حافظ داردچرامشمول مرحمت ِ خویش قرارنمی داد؟او اگرلطف نمی کرد جای شگقتی داشت!
مِی ده که گرچه گشتم نامه سیاهِ عالم
نومید کی توان بود ازلطف ِ لایزالی
هاتف آن روز به من مژده‌ی این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادنـد
هاتف :سروش ِ غیبی ، فرشته ی حقیقت که بر دل سالک الهام رساند.
صبر :آستانه ی شکیبایی وپایداری
دولت :ثروت ،سعادت نیکبختی
معنی بیت : آن روزها که من ازجور وجفای دوست (ازسختی ِ ایّام فراق،ازمشکلاتِ عشق، ازبی توّجهی ِ محبوب) به سببِ کم طاقتی وضعیف بودن، رنجیده خاطر ومَحزون وناامید می شدم،به من ازسر ِلطف وعنایت، توان ِتحمّل وقدرتِ پایداری بخشیدند.من شگفت زده شدم من درحیرت افتادم که این شکیبایی راچرا وازکجابخشیدند؟ همان روز بود که ندایی ازدرون به گوشم رسید وازالطاف ِ حق مژده ها داد ،بشارت داد که روزی طعم ِ گوارای وصال راخواهی چشید....
حافظ درعاشقی بی ماننداست.صبر وپایداری را هم مرهون ِ عنایت ِ دوست می داند،اوبود که تابِ تحمّل بخشید،اوبود که به من صبرعطا کرد. من آن روز دانستم که روزی بیشترازاینها موردِ لطف واقع خواهم شد.فهمیدم که سروکارم باکریمی بخشایشگر مهربانست.من آن روز یقبن کردم که هُمای نیکبختی و سعادت به بام ِ من نیز خواهد نشست.
این همه شَهد و شِکر کز سخنم می ریزد
اَجر صبری ست کز آن شاخ نباتم دادند
معنی بیت: خطاب به عموم است ،اکنون که می بینید این همه معانی ِلطیف و مضامین ِظریف از سخنانم می ریزد، تُحفه و پاداشی است که آن را به سبب شکیبایی و پایداری درعاشقی،معشوق به من اعطا کرده است.
به بیانی دیگر: به پاداش صبر و شکیبایی که ازخودنشان دادم از طرفِ معشوق موردِ لطف قرارگرفتم و این همه معانی و مضامین ونکته های باریک ترازمو در بیان من پدیدارگردید.
شاخ نبات :
درقدیم شاخه ی نبات درنظرگاه ِ مردم متبّرک وعزیز بود.الآن نیزهست.مردم براین یاوربوده وهنوزهم براین باورهستندکه نبات برای هردردی دارویی شفابخش است.شیرین بودن وداشتن ِ خواص ِ فراوان ودارویی بودن ِنبات، سبب ِ تکوین این باور شده وقِداست پیداکرده است. تاآن حد که" شاخ نبات" رابه عنوان ِ اسم نیز برای دختران انتخاب می کردند.
دراینجاباتوّجه به توضیحات ِبالا " شاخ نبات" استعاره از محبوب و معشوق است که هم شیرین است هم داروی دردِعاشق است وهم متبرّک وعزیز.
براساس ِ داستانی عامیانه،بسیاری را گمان بر این است که حافظ، معشوقه یا همسری به نام شاخه نبات داشته است.متاسّفانه زندگانیِ حافظ همانندِ غزلیاتش درهاله ای ازابهام فرورفته و صحت وسقم این داستان وسایر ِ رویدادهای زندگانی ِ آن عزیزروشن نیست وهیچ سندقابل استناد دراین باره وجودندارد.
جای بسی دَرداست که تاریخ نگاری درکشورما( مَهدِدانش وادب ومعرفت!) باواگویه نگاری اشتباه گرفته شده است.ازهمان آغاز دراینجا تاریخ نگاران، دل نوشته های ِ خویش رابه جای وقایع ِتاریخی ثبت کرده اند! خوش انصاف ها درثبتِ دلنوشته ها نیز منافع ِشخصی رادراولویت قرارداده وآنچه راکه خوشان دوست می داشتندنوشته اند وازثبتِ آنچه که برای آنهاناخوشایند،زیان آوروغیرقابلِ درک بوده،چشم پوشی کرده اند.!
ازهمین رو، تاریخ وگذشته یِ ما همچون کهنه کتابیست پوسیده،شیرازه اش گسسته، وبدترازاینها اوّل وآخر ِآن افتاده ومفقودشده است.آنچه باقی مانده ودردسترس است، صفحاتی نامرتب ومخدوش،ازهمان دلنوشته هاست که رجوع به آنهاپیش ازآنکه آگاهی بخش باشدباعث ِ سردرگمی می گردد!
دریغا......که لایه یِ سنگینی ازگرد وغبار ِسربی ِ ابهام،گذشته ی ِ مارا فراگرفته وماناگزیریم شرح حال ِمفاخر ِملّی وادبی ِخودرا، از زبان ِ بیگانگان بشنوییم. جالب است که اجانب وبیگانگان، اسطوره ها ومفاخر ِتاریخی ِ مارا بهترازما می شناسند.! برای نمونه ماازسرگذشت ِزردتشت ِ ایرانی الاصل هیچ چیزی نمی دانیم! کجا به دنیا آمد؟که بود؟ چگونه زندگی کرد.....؟ راستی آرامگاهش کجاست!؟چه چیز ِجالب توّجهی گفت که فردریش نیچه شاعروفیلسوفِ معروفِ آلمانی با آن همه کِبروغرور،درمورداین پیامبرایرانی کتاب می نویسد: (چنین گفت زرتشت)وهرگاه نامش رامی شنود سر ِ ارادت فرود می آورد؟. چراماخودمان ازاین اسطوره ی ِ اندیشه ورزی که به جهانیان تحویل داده ایم بی خبریم! هیچ جمله ای به غیر از(پندارنیک،گفتارنیک وکردارنیک) ازآن منادی ِ آزادی وانسانیّت،چیزی به خاطر نداریم.......! تازه این شبهِ جمله رانیزنتوانسته ایم به درستی به خاطربسپاریم!هنوز برسراینکه آیا "اندیشه ی نیک "بوده یا "پندارنیک" بین ِ علما اختلافی عمیق همچنان باقیست!!!
بسیاری ازمابه جایی رسیده ایم که "آئین ِ مزدا" رابا "آئینه ی ِ وانت ِ مزدا"اشتباه می گیریم!
ما آنقدرازگذشته ی خویش بی خبریم که اصلن نمی دانیم کسی که درآرامگاهِ پاسارگارد خوابیده واقعن کوروش است یامادرسلیمان!!!
بایدمنتظربمانیم تانوشته های جورج ناتانیل کرزن هاوخارجی ها،بعدازسالهای سال انتظار،به فارسی ترجمه گرددتا ببینیم اصلن ماجراازچه قراربوده است؟!لیلی مرد بود یا زن؟
گوش به فرمان جورج ناتانیل ها بنشینیم تابرای ما ازکوروش ِ بزرگ قصّه بگویندکه او که بود وچه کرد وچه شد؟ ما خودمان کاملن بی خبریم! مافقط این راشنیده ایم(البته درگوشمان فروکرده اند)که درخانواده یِ هخامنشیان، ازدواج ِ مَحارم مَنعی نداشته وخواهر وبرادرمجاز بودند با یکدیگر ازدواج کنند.!آنچه که اغلب ِ ما ازهخامنشیان می دانیم همین ازکمربه پائین است وحتّابه زانو هم نمی رسد.!!!
اینکه ما ازگذشته ی ِ خویش چیزی نمی دانیم عیب ِبزرگیست،امّااین درد راکجابایدببریم که بعضی ها پارافراترگذاشته ومی فرمایند اصلن کوروش وجودخارجی نداشته است !می گویند این داستان، دروغی کبیر است نه کوروش کبیر.!
فرهنگ وادب وگذشته ی ِ ما بیشترازآنکه زیر ِ سُم ِ اسبان ِ متجاوزین پایمال گردد،متاسفانه زیرلگد های بی مهری خودمان، به تاراج رفته است.ازماست که برماست! ملّتی که گذشته ی خویش رافراموش کند به ناچار به آزمون وخطا روی خواهدآورد،وتجربه های تلخ و اشتباهات ِگذشته را دوباره تکرارخواهدکرد.
همّت حافظ و انفاس سحر خیزان بود
که ز بند ِ غم ِایّام نجاتم دادند
شجاعت ،همّت واراده ی ِ حافظ درانتخاب ِ بینِ "ترس وعشق" و دعاها وتاثیر ِنفس ِ دوستان ِ سحرخیزبودکه سبب شد دیشب آن اتّفاق بزرگ روی دهد. توّجه ِقلبی با تمام قوای درونی به جانب حق،تلاش ،استقامت، ونیک اندیشی ودعای ِخیر دوستان،شرایطی را رقم زدند که من سرانجام از اسارتِ بندهای غم و دردِ روزگار نجات یافتم.
ذرّه راتانبودهمّت ِ عالی حافظ
طالبِ چشمه ی خورشید درخشان نشود.

 

ساقی در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۲:

دیــدار شــد مـُیـَـسـّر و بــوس و کـنـــــار هـم
از بـخــت شــکــــر دارم و از روزگـــــــــار هـم
"مـُیـَسـّر" : امکان پـذیـر ، مـمـکـن "بـوس و کـنـار" : یکدیـگر را در آغوش گـرفتن و بـوسیـدن .
دراین غزل یابه قول بعضی ازشارحان محترم قصیده،شاعر از بخت و روزگار شاکرو سپاسـگـزار است . زیـرا بخت و اقبال به او رو کرده و روزگار او را به وصـال رسانـده است.
مـعـنـی بـیــت : دیـدار وملاقات با یار امکان‌پـذیـر گـردیـدو وآرزوی ِ همآغوشی و بـوسـیـدن ِمعشوق نیزمحقّق شده است. به همیـن سبب هم ازبخت و طـالع ِخویش سپاسگزاری می‌کنم وهم ازوفق ِ مرادبودن ِروزگار شاکرهستم.

زاهـد بـرو که طـالـع اگــــر طـالـع مــن ســـت
جامـم بـه دسـت بـاشـد و زلـف نـگـــــار هـم
"زاهـد": پـارسا ، منظور صوفی ریـاکار است
"طـالـع":بخت و اقبال.
نگار : دلـبـر ِزیـبـا ، "نـگـار" در اصل از نگاشتن و نقاشی کردن است به معنای نـقـاشی و تصویر زیبا ، و از آن جهت که معشوق ِزیبا روی ،همانند نقاشی زیباست
"نـگار" گفته‌اند.مانند:صورتش مثل عکس است، یـا چشمانش مثل این است که نقاشی شده است .
مـعـنـی بـیــت : ای زاهد ریـا کار ! مـن ازاوّل بخت و اقبال خودم را می‌شناختم که آن همه امید وآرزوی ِ وصال درسرمی پرورانده ام. اکنون ببین چگونه به کام رسیده ام؟
بختم بـیـدار شده است و به منتهای ِ آرزو(وصال) رسیده‌ام . من در کنار محبوب به باده گساری مشغولم وزلف ِ اورا نوازش می کنم.
دستـرسی به زلفِ معشوق نـشـانه‌ی وصـال است که خواسته و آرزوی سالک عاشق می‌باشد. "حـافــظ" در یک دست جام باده و در دستی زلف یـار دارد و بـه زاهـدِ ریـا کار طعنه می‌زنـد که بـا آن همه چوب که لای چـرخ گـذاشتی ، بخت به من رو آورد و بـه خواسته‌ام رسیـدم .
ما عـیـب ِ کـس به مـستی و رنـدی نمی‌کنیم
لـعـل بـُتـان خـوش ست و می خوشگوار هـم
"رنـدی" : عاشق است ومیخواره،ظاهرش آلوده وگناه کاراست. به آداب ِشریعت پایبندنیست.امّا درونی پاک دارد،بزرگترین گناه رامردم آزاری می داند.ودرموردِ رفتارهای دیگران دخالت نمی کند.زاهد نقطه مقابل رندیست و عشق را اِنکارمی کند.
"لـَعـل" : استعاره از لب
"بـُتـان" : زیـبـا رویـان .
مـعـنـی بـیــت :ازنظر ِماتنهاچیزی که گوارا و لـذّت‌بخش است بوسیـدن لـب یـار (عاشقی) و شراب است (مستی). ما کسی را که عاشق است و مـیـگسـاری می کند سرزنش نمی کنیم ، عیـب‌جویی نمی‌کنیم.
مانگوئیم بَد ومیل به ناحق کنیم
جامه ی ِ کس سیه ودَلق ِخود ارزق نکنیم.
ای دل ! بـشـارتـی دَهمَت : مُحتَسِب نـمـانـد
و ز مِی جهان پـُر است و بـُتِ مـیـگـسـار هـم
"مـُحـتـسب":مـأمـور ِحکومتی مبارزه با مـُنـکـرات ، لـقـبـی ست که "حـافــظ" بـه "امیر مبارز الدین" نیز داده است. (امیر مبارز الدین خود در جوانی میگساری می‌کرده ، ولی وقتی به حکومت می‌رسد ، تظاهر به دیـنـداری و پـارسـایی می‌کند و دستـور می‌دهـد که مـیـخـانه هـا را بـبـنـدنـد) :
در ِمیخانه بـبـستـند ، خـدایا مـپـسنـد
که درِخانه‌ی تـزویـروریا بگـشاینـد
و اکنون که "امیر مبارز الدین" مـرده است ، در میخانه‌ها دوبـاره گشـوده شده و دیگر کسی از عشق و عاشقی و میگساری جلوگیری نمی‌کند.
"محتسب نـمـانـد": پـا برجا نماند واز میان رفت ، حکومتش سرنگون گردید.
مـعـنـی بـیــت : ای دل ! بـه تـو مـژده می‌دهم که حاکمیّت ِامـیـر مـبـارز الـدیـن (محتسب) متلاشی شدوازبین رفت. اکنـون جهان (مجازاً شـیـراز) پُـر از شرابِ ناب و معشوقـان ِسرمست و می‌گسار شده است.

خاطر به دست تـفـرقـه دادن نـه زیـرکی ست
مـجـمـوعـه‌ای بـخــواه و صـُـــراحی بـیـار هـم
خاطربه دست ِتفرقه دادن" : ذهن ، فـکـر و انـدیـشه ی ِ پـریـشانی داشتن است.
"مـجـمـوعـه" : چندمعنا دارد : 1- "مجمعه" سینی بزرگ از جنس روی یا مس ،که در قدیم کاربـرد های بسیار داشت : به جای سفره استفاده می‌شد ، در دید و بازدیدها و مهمانی ها ظرفهای شیرینی و تـنـقـّلات در آن گذاشته و در وسط مجلس قرار می‌دادند ، در مراسم مختلف ازداوج از خواستگاری تا جهیزه بـران و .... شیرینی و آینه و لاله (شمعدان) و جهیزیه و ... در چندیـن مجمعه ی ِ بزرگ گذاشته و بر آن تـورهای سبز می‌کشیدند و افرادی آنها را بر سر می‌گذاشتند و رقصان و شادی کنان به طرف خانه‌ی عـروس می‌رفتند.
2-"مجموعه" به معنی : جـُنـگ ، کتاب شعر هم هست . سفینه و سینی ِ پـر از نـُقـل و نبـات و جام شراب
3-مجموعه می‌تواندآن آسایش خاطری بوده باشد که از زلفِ پریشان ِیار بردل ِ عاشق نشیند.دراینصورت جمعیت خاطر در مـقـابـل ِ"تـفـرقـه" که به معنی : پریـشـانی خاطر است قرارمی گیردو ایـن دو بـا هم آرایه "تـضـاد" یـا "طـبـاق" ایجاد می‌کنند.آرایه ای که دراغلبِ بیتها دیده می شود و موردِ علاقه ی ِحافظ است.
درخلاف آمد ِعادت به طلب کام که من
کسبِ جمعیّت ازآن زلفِ پریشان کردم.
4- مـنـظـور از "مـجـمـوعـه" می‌تـوانـد حلقه یا جمعی ازدوستان ِ همدل و مـیـگسـاران باشـد.
"صـُراحـی" : نـوع ظرف شراب که به شکل های مختلف می‌ساختند ، شـراب دان مثل گلابـدان.
مـعـنـی بـیــت : در ادامه‌ی بیت قبل می فرماید، حالا که محتسب پابرجا نماندو میکده ها دوباره رونق گرفته اند، فـکـرهای پـریشان راازسربیرون کن، ازتفرقه درآی،مشّوش بودن از روی ِ هوشیاری و رنـدی نیست ، کتاب شعری مهیـّا کن وزلفِ نگاری به چنگ آرو شیشه‌ی می را هم بـیـاور ودرحلقه ی یاران ِ میگسار به عیش وعشرت بپرداز!
براساس ِشناختی که ازحافظ داریم ،تمام ِ معناهای ِ مجموعه رامدِّ نظر داشته است.
هرآن کو خاطرمجموع ویاری نازنین دارد
سعادت همدم ِ اوگشت ودولت همنشین دارد.
بـر خـاکـیـان ِ عـشـق فـِشـان جـُرعـه‌ی لـبـش
تـا خـاک لـعـل گــون شـــود و مـُشـکـبـار هـم
"خاکیان ِعشق":ایهام دارد: 1- کسانی که در بـرابـر ِ عشق مـتـواضع و خاکـسـارهستننـد. 2- کسانی که در راه عـشـق فـدا شده و مـُرده‌انـد .
"جُـرعـه بر خاک افشاندن"همانگونه که درغزلهای پیشین نیزتوضیح داده شد، در میان ِ بـاده نوشان ِ زمان ِ "حافظ" و پیش از آن تا این زمان ، هنگام بـاده‌نوشی به یادِ همنشینان ، هم پیاله‌ها و دوستان ِ ازدنیارفته و نیز یـاران سفر کرده ، جرعه‌ای بـر خاک می‌ریزند و از نظر جوانـمردان این کار کـرَم کردن به خاک است.
از جرعه‌ی تـو خاک زمین درّ و لعل یافت
بـیـچـاره مـا که پـیش تـو از خاک کمتـریم
پیشینه ی این عمل بدین قراراست که در دوران بـسیار قدیم (عهد باستان) مـردم رسم داشتند پیش از مراسم قربانی ، عبادت ، یا به یاد مردگان خود و یا به احترام خدایان ، شراب ، شیر ، روغن ، عسل ، آب و . . . روی معبد ها و مجسمه های مورد پرستش خود می‌ریختند ، مـثــلن : قرنها پیش از میلاد مسیح "قوم یهود" هنگام عبادت "یهوه" این کار را می‌کردند ، حتی بر مقابر مردگان هم "جرعه افشانی" داشتند . "عاشوری ها" نیز بر مقابر پـدران و اجداد خود "جرعه افشانی" می کردند . "هندوها" هم برای تطهیر بت‌های خود این رسم را داشته و دارند . رسم "اعراب" این بـود که خون قربانی را بر بت‌ها و مقابر اجداد خود می‌ریختند.! "فینیقی‌ها" به جای خون از "شیر"، وبعدها از شراب ـ که آن را خون ِ انگور می‌دانستند،استفاده می‌کردند . در نمایشنامه‌ای از "ایسو خوس" شاعر یونانی به نام "پارس‌ها" ؛ خنیاگران به مادر خشایارشاه سفارش می‌کنند که به یادِ ارواح مردگان بر خاک "جرعه افشانی" کند . "سقراط" هم هنگامی که در زندان "جام شوکران" به دستش می‌دهند از زندان‌بان اجازه می‌گیرد تا قبل از نوشیدن برای یکی از خدایان از آن جام جرعه‌ افشانی کند و وقتی به او اجازه‌ی این کار را می‌دهد ، جام را کج کرده و چند قطره از آن را بر خاک ریخت . این رسم (جرعه افشانی) از آغاز جنبه‌ی مذهبی داشته و جزو عقاید اقوام و ملل مختلف بوده است و اگر چه در آغاز از مشروبات و مایعات مختلف استفاده می‌شده ، به تـدریج منحصر به "شراب" شده و آنان که شراب را حرام می‌دانند از "گلاب" استفاده می‌کنند.


مـعـنـی بـیــت :هنگامی که شراب می نوشی،جُرعه ای ازشرابی که از لب ِ معشوق می چکد،برخاک ِ قربانیان ِ عشق نثارکن تـا خاکِ مزارشان سرخ شـود و بـوی مـُشـک بـگـیـرد.
مرجع ضمیر "ش" در "لـبـش" ممکن است معشوق یـا صُراحی باشد . جرعه‌ی شرابی از لب ِ یار یا لب ِ صُراحی بر خاک بریز.
تامگرجُرعه فشاند لبِ جانان برمن
سالهاشد که شدم بردر ِ میخانه مقیم
آن شـد که چـشم بـد نـگران بـودی از کـمـیـن
خصم از مـیـان بـرفت و سـرشـک از کـنـار هـم
"آن شـد" : آن زمان رفت ،آن روزگاران گذشت
"چشم بـد" : چشم بـدبـیـن مجازاً دراینجا مامورین ِمنکرات دردوره ی امیرمبارزالدین
"بـودی":می‌بـود
"خصم" : دشمـن ، منظور امیر مبارز الدین است.
مـعـنـی بـیــت : آن روزگاران که مامورین حکومتی با چشم بـدبینی از کمینگاهایشان دراموراتِ خصوصی ِ مردم تجسّس می‌کردند تا ببیند مردم چکارمی کنندبه ویژه اینکه چه کسانی شراب می‌خورند! سپری شد، امیـر مبارز الدین سرنگون گشت ودیگرچشم ها ازستم ِ اواشگبارنخواهدشد.
هرکجا "آن شد" بااین لحن آمده باشد به معنی ِ گذشت وسپری شدهست:
آن شد ای خواجه که درصومعه بازم بینی
کارما بارخ ِ ساقیّ ولب ِ جام افتاد.
چـون کــایـنــــات جـمـلـه بـه بـوی تـو زنـده‌انـد
ای آفـتــاب ! ســـایـــه ز مــــا بـر مـــدار هـم
"کاینات" : موجودات
"بـو" : ایهام دارد : 1- عطر و رایحه 2-امـیـد و اشتیاق
"آفتاب" : خورشید ، استعاره از معشوق یاکسی که مخاطب است.
"سایـه" در اینجا ضدونقیض ایجادکرده است،آرایه ای که موردِ علاقه ی ِ خاص حافظ است. آفتاب که سایه نـدارد! ازطرفی"سایه از سر ما بر نـدار" جمله یِ تمنّایی هست،وقتی این تمنّا را ازآفتاب که سایه ندارد می خواهی،پارادکس ایجادمی شود،پارادکس هم موتور ِ اندیشه راروشن می کند.
یعنی لطف و عنایتت را نسبت به مـا کـم نـکن .
مـعـنـی بـیــت : ای آفتاب تابان،آنـچـُنـان که همه ی ِ هستی وتمام ِموجودات به امید تـو و به اشتیاق تـو زنده هستند ، پس سایه‌ی عنایت و لطفِ خود را از سـر مـا هم بـر نـدار.
حافظ شاعر ِ پارودکس های زیبای زندگانیست :
ای که برماه ازخطِ مِشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایه ای برآفتاب انداختی
چـون آب روی لاله و گل فـیـض حـُسن تـوست
ای ابـر لـطـف ! بـــر مـــنِ خــاکــی بــبــار هـم
"فـیـض" : جوشش ، بخشش و عطا "حـُسن" : جمال ، زیبایی
"ابر لطف": لطف به ابـر تشبیه شده است
منظور از"لاله و گل" خود ِ این دونوع گل نیست، این دونماینده ی همه ی ِ روئیدنی هاوتمام گیاهان و گلهاست .
من ِ خاکی،یعنی ارادتمند،یعنی توابرلطیفی من خاک ،که بابارش ِ لطف ِ تو،سرسبزمی شوم،خرّم وباصفا می شوم، خاک حکایت ازتواضع وفروتنی نیزهست.خاکی بیانگر ِسادگی وبی چیزی وفقرهم هست. خاک،نیازمندو تشنه ی ِ بارانست. خودراخاکی معرفی می کند تا ارزش ولطافت ِ توّجه ِ معشوق ،هرچه بیشتر،مشهودتر وملموس ترباشد.
درهمین دوره هم به کسی که بیشتر ساده و صادق ومتواضع است خاکی می گویند.
مـعـنـی بـیــت : ای کسی که لطافت وصفای ِگیاهان ودرختان نیز،بسته به بارش ِ باران ِ عنایت ولطف ِ توست. همانـطور که تمام گیاهان از جوشش کرم و جمال تـو شادابی و رونـق گرفته‌اند ، به مـن هم که خاکسار تـوام و غبار فقر و اندوه بر من نشسته عنایتی کن !
من ِخاکی که ازین در نتوانم برخاست
ازکجابوسه زنم برلب ِ آن قصر بلند؟

حـافـــــظ اسیـر زلـف تـو شـد از خـدا بـتـرس
و ز انـتـصــاف آصـفِ جــم اقـــتـــدار هـم
"انـتـصـاف" :حقی را برکسی برگردانیدن، داد ستاندن ، حقّ کسی را از ستمگر گرفتن
"آصف" : آصف بن برخیا وزیر حضرت سلیمان ، در اینجا استعاره از وزیـر وقت است. اکتـراً به "خواجه جلال الدین تورانشاه" این لقب را داده است ، امـّا در اینجا با تـوجـّه به بیت بـعـد که اشاره بـه نـام وزیـر دارد ، مشخصـّاً منظورش : "خواجه بُرهان الدین ابو نصر ، فتح الله" وزیـر دانشمند و ادب پـرور و خوشـنـام "امیر مبارز الدین" بـوده که پـسـر "کمال الـدیـن ابـو الـمـعـالی" است .
"اسیـر زلـف شدن" کنایه از گرفتار عشق کسی شدن است ، ایـن بیت خطاب به معشوقه‌ است.
"جـَم اقـتـدار" تـوانا و نـیـرومـنـد همچون جمشید ، صفتی نیکو برای آصـف (وزیـر).
مـعـنـی بـیــت :حـافــظ اسیر ِزلف ِ توشده وسخت دلـبست یِ عشق تو هست، از خـدا به ترس،همچنین بترس ازقدرت ِ وزیـر باتدبیر که سابقه ی خوشی دربازپس گیری ِ حق ِ مظلومان وستمدیدگان دارد. بـتـرس و اینقدر به من جور وجفا و نـاز نـکـن.
بـُـرهــان ِمـُلـک و دیــن کــه ز دسـت وزارتــش
ایـّـام کــان یـمـیـن شـد و دریــا یـســــــار هـم
در این بیت نام وزیر (ممدوح) را که در بیت قبل گفته بـود ، مشخص کرده است.
"بـُرهـان" : دلـیـل و راهنما
"مـُلـک": حکومت و پادشاهی
ایّام: روزگار
بسیاری ازشارحان ِ محترم،یمین ویسار را چپ وراست درنظرگرفته اند و معناهای غیرقابل درک ونامفهوم ویا حداقل غیر ِحافظانه برداشت نموده اند.
بنظر ِنگارنده، اصلن معناهای "چپ وراست" ازیمین ویسار مدِّ نظر ِحافظ نبوده ومعنای دیگری را که در لایه ای عمیق ترپنهان گشته را، اراده نموده است.
باید دست به کالبدشکافی ِ واژه ها وکلمات زد وازارتباط ِنامرئی ِ واژه ها بایکدیگر رمزگشایی کرد تابه منظور ِ آن عزیز ِابهام گونزدیکترشد.
برای آشکارسازی ِ این معنا،می بایست
ابتدا معنای ِ ظاهری ِ "کان" (معدن) و"یمین"(چپ ) رابه کناری نهاد وازاین دو، ترکیب ِ "کان یمین"(کَن یمین) رامدِّ نظرداشت تادرمسیر ِبرداشت ِ صیح قرار گرفت.
بارجوع به لغت نامه،درمی یبابیم که یکی ازمعناهای ِ"کان یـمـیـن" دفع ِستم کردن واصلاح ِ امورات است.به همین راحتی بخشی از رمز ِ معمّا بدست آمد.چراکه هنوز فراموش نکرده ایم که دربیت ِ قبلی ،شاعر با واژه ی ِ "انتصاف" (حق رابه حق دار بخشنده وستم رادفع کننده)ازاین وزیر ِباکفایت یادکرده است.! بنابراین اطمینان حاصل می شود که برداشتِ معنی ِچپ وراست از"یمین ویسار" دراراده ی ِ شاعر نبوده است.
باتوّجه به اینکه "یمین ویسار"به مانندِ واژه های دوقلو،معمولن درعبارات وجملات کنار ِ یکدیگرهستند و کاربُردشان تقریباً همسان هستند،احتمال ِ اینکه در ذهن ِحافظ این دوواژه به یک نَحو تغییر ِشکل داده اند بیشتر وبیشتر می شود،امّا هنوز نباید عجله کرد وبه قطعیّت رسید.ابتدایک کپی از واژه ی ِ "کان" تهیّه ودر کنار"یسار"نیزمی نشانیم تاببینیم نتیجه چه می شود.
دراینصورت مرحله ی ِ اوّل ِ معنی چنین خواهدشد:
درسایه ی ِ وزارت ِ وزیر ِ مدیر ومدبّر وبه برکت ِ تدابیر ِاو،روزگار"کان یمین" گشت ودریا هم "کان یسار".....
امّا معنای ِ لغوی ِ "کان یسار" چیست؟ یعنی: غنی،توانگر و مالدار، صاحب جمعیّتِ بسیار. به کنایه یعنی بسیار بخشنده .
حال با این برداشت، مـعـنـی بـیــت این چنین می شود :
"خواجه برهان الدین" که رهبر و راهنمای حکومت و دیـانـت است بگونه ای وزارت می کندکه :
روزگاربه برکت ِ لطف ِ اوازآن روزهایی شده که درآن دفع ستم واحقاقِ حق ِ ستمدیدگان رقم میخورد. همینطور(ز ِدست ِ وزارتش) یعنی به لطفِ تدبیرهای او،دریا نیز غنی، توانگر وبخشنده وصاحبِ جمعیّت ِ بسیارشده است.!
امّا آیا ما اجازه داریم "کان"راخودسرانه به یسار اضافه کنیم ومعنای ِ دلخواه را ازآن بگیریم؟
باکمی دقّت وقتی متوّجه می شویم که روزگار،باقرارگرفتن ِ درکنار ِ "کان یمین " ، صفتِ بارز ِ وزیر (دفع ستم )رابرجسته ترونمایان ترمی سازد،خودبه خود فضا آماده می شود که چنانچه دریا نیزدرکنار ِ "کان یسار" بنشیند،همین اتّفاق صورت می گیرد ویکی دیگر ازصفت ِبارز این وزیر(توانگری) بارزتر می گردد.ازهمین روست که به قطعیّت می رسیم که منظور شاعر، برجسته سازی ِ معناهای ِ "کان یمین وکان یسار" وتلفیق ِآنها باصفاتِ بارز ِ وزیر ِ ممدوح است که دربیت ِ قبلی بیان شده است.
بنابراین،"کان"درکنار ِ"یسار"بصورت ِ نامرئی بوده وماخودسرانه اضافه نکرده ایم.مافقط درمعنا آن راآشکارسازی کرده ایم.
امّاچرا شاعر"کان " یساررانامرئی کرده است؟
شاعر باهوشمندی،وقتی می بیند "کان" در ابتدای ِ مصرع وجود دارد وقابلیّت ِ این را داردکه هردو واژه ی ِ یمین ویسار را تحت ِ پوشش قراردهد،"کان"ِ یساررا حذف کرده تاضمن ِ آنکه ازتکرار ِ دوبار ِ یک واژه دریک مصرع جلوگیری می نماید، معنا رانیز در لایه های عمیق تر فروبرد. وهم جویندگان ِ نکته،پس ازکمی تلاش به ماهیّتِ اشتراکی بودن ِ"کان"ِ یمین پی برده وازمعنای "چپ وراست" خارج وبه اصلِ معنا پی ببرند وعلاوه براینکه اززیبایی ِ مضامین لذت می برند،از رمزگشایی وکشف ِ مجهولات نیزحظّ ِ مضاعف برند.
بــریـادِ رٰای انـور او آسـمـان بـه صـبح
جـان می‌کـُنـد فــــدا و کـواکـب نـثــار هـم
"بریادِ": به یادِ
"رٰای" : اندیشه ، فـکـر
"انـور": نـورانی تر ، روشن تـر ، تـابـنـاک،
"کواکب" : ستارگان
مـعـنـی بـیــت : اندیشه‌ های ِ مدبّرانه ی ِ وزیـر ِلایق ( خواجه برهان الدیـن ) آنقدر همانند ِ خورشید،تابنده وفروزان است که
آسمان هرروز به یاد ِاین اندیشه ،جانـش و ستـارگانـش را فدامی‌کـنـد.!
امّامنظورازاینکه جانش رافدا می کندچیست؟
بایددانست که آسمان وستارگان در تاریکی ِشب زند ه هستند،درسیاهی ِ شب پیداهستند واظهار ِ وجود می کنند،شادمانی وغوغا می کنندو....ولی هنگامی که آفتاب می خواهد دَم ازتجلّی بزند وظهورپیداکند،آسمان وستارگان خود را ازاشتیاق وعلاقه،قربانی می کنند ودرمَقدم ِ خورشید فدا می شوند.
شاعردراین بیت، درتوصیف ِ صفات ِ وزیر، دست به مبالغه زده وآنقدرغلوّ می کند که پرنده ی ِ خیال ِ آدمی رادرآسمان ِ اندیشه به پروازوامی دارد.
می فرماید: آسمان اگر هر روز جان ِ خود را درمَقدم خورشید به قربانگاه می برد دلیلش این است که بادیدن ِ تابش ِ آفتاب،به یاد ِفروزندگی ِ اندیشه ی ِ آن وزیر ِ باکفایت می افتد وخودرا فدا می کند، ودرادامه ی این سخن می فرماید:ستارگان نیزهمانندِ آسمان به یاد فروزش ِ اندیشه ی این وزیرهست که بادیدن ِ خورشید، جان ِ خودرا نثارمی کنند.
مبالغه واغراق درتوصیف ِ صفات، یکی ازلطایف ِ شعریست وهرشاعری توانایی ِ خَلق ِ چنین اغراق هایی که باعث ِ انگیزش خیال گردد راندارد.
ز ِشمشیر ِسرافشانش ظَفرآن روبه درخشید
که چون خورشیدِ اَنجُم سوز،تنها برهزاران زدد.
گـوی ِ زمـیـن ربـــوده‌ی ِچـوگـان ِ عــدل او ست
ویـن بـَر کـشـیـده گـنـبـد ِنـیـلـی حـصــار هـم
"گوی" : تـوپ چوگان بازی
"گـوی ِزمیـن" : زمـیـن به تـوپ ِچوگان بازی تشبیه شده است .جالب است که ایـرانـیـان از روزگاران بسیارقدیم اعتقاد داشته‌اند که زمیـن گِـرد وکُرویست. در حالیکه بسیاری ازمذاهبِ بزرگ چنین می پنداشتند که زمین مسطّح است!! "گالیله" در قرن شانزدهم میلادی ثابت کرد که زمـیـن گرد است و کلیسا به خاطر این حرفـش سر او را به گیـوتـیـن سپرد!
"چوگان" : چوبی که سر ِآن خمیده است و سوار بر اسب تـوپ (گوی)را با آن می زنند.
"چوگان عـدل"عـدل به چوبِ چوگان بازی تـشبیه شده است.
"برکشیده" : بلند و رَفیع ، بَرافراشته "نـیـلی" : کـبـود ، آبیِ تـیـره
"گنبد ِنیلی" : آسمان ِکبود ، آسمان ِآبی ، آسمان را هم گرد و گنبدی شکل می‌دانسته‌اند
"حصار" : دیـوار ، بـُرج و بـارو
مـعـنـی بـیــت :بازهم بااغراق ِدیگری ازشاعربی بدیل درعرصه ی ِ مبالغه، روبرومی شویم.وزیری که ممدوح ِ حافظ است بسیارعادل است.عدالتِ اوهمانندِ چوبِ چوگان بازی، گوی ِ زمین راربوده است.(کُره ی زمین همچون گویی که درخمیدگی ِ انتهای ِ چوب ِ چوگان قرارمی گیرد،درخمیدگی چوگان ِ عدالتش قرارگرفته) یعنی عدالتش جهان رافراگرفته است.درمصرع ِ دوّم پارافراترگذاشته وبرمیزان ِ مبالغه می افزاید ومی فرماید: حتّا این آسمان برافراشته هم که مانندِ گنبدی با باروی آبی رنگی هست ، همچون تـوپ گِـرد (گوی) درخمیدگی ِ چوب ِ چوگان ِ عدالت این وزیرقرار دارد.یعنی عدالتش آسمان رانیزفراگرفته است.
خسروا گوی ِ فلک درخم ِ چوگان ِ توباد
ساحت ِ کون ومکان،عرصه ی ِ میدان ِ توباد
عــزم ِسَبـُـک عِـنـان تـــو در جــنـبـــش آورد
ایـــن پــایــدار مـرکـز عـالـی‌مـَـدار هـم
عـزم" : قـصـد و اراده
"سبک عنان": تـنـد رو،صفت برای "عـزم واراده" ، "عـزم واراده" به اسبی تندرو مانَندشده است.
"درجنبش آورد" : به حرکت در آورد.اشاره ای به این مطلب داردکه در قـدیـم بسیاری از گردونه ها از جمله کشتیها را با اسب ها به حرکت در می‌آوردنـد.
"مـَدار" : محورومسیر ِگردش ِسیـّارات و ستارگان
"عـالی" : بلند مرتبه
"عالی مـَدار" : دارای مَـداری بلند و وسیع،مَداری بلند تر ووسیع تر ازآن نباشد.
همچنان سخن درمَدار ِ مبالغه می چرخد وهمچنان اوج می گیرد،حافظ وقتی قصدِمبالغه می کند،غلوّ ِاوبرمَداری بلند ووسیع می چرخد.
مـعـنـی بـیــت :ای وزیر ِ باکفایت، عـزم و اراده‌ی تـو همانندِ اسبی سبک پا وتند رو، حرکت آفرین وحرکت بخش هست ،تاآنجاکه انرژی ِچرخ ِ فلک نیز ازعزم واراده ی ِ توتامین می شود.عزم واراده ی تو نباشد هستی ِ بلند مرتبه ازحرکت می ایستد!.
ذهن زیبا اندیش حافظ،دراین بیت فقط به مبالغه نیاندیشیده،بلکه به آرایه ی تضاد نیز گوشه ی چشمی داشته است.دراین بیت که سخن ازحرکت وجنبش وانرژی هست،واژه ی ِ "این پایدارمرکز" بسیاربا صلابت وخوش واستوارنشسته است، تاچرخش ِ پرگاروار ِ چرخ ِفلک رابر صفحه ی اذهان بنشاند.
مبالغه های حافظ واقعن تابلوهائی تماشائیست:
فلک جنیبه کش ِ شاه نصرت الدین است
بیاببین مَلکش دست دررکاب زده
تـا از نـتـیجه‌ی فـَلک و طوْر ِ دوْر او ست
تـبـدیـل مـاه و سـال و خـزان و بـهار هــم
خــالـی مـبـاد کـاخ ِجــلالــش زِ سَـروران
وَ ز سـاقـیـان ِسـَـرو قــد گــل عـِـذار هــم
این دو بیت آخر موقوف المعانی ودعاست.
"تا" :تازمانی که
"نتیجه" :حاصل
"فلک" : آسمان
"طـَور" : وضعیت،حالت ، چگونگی
"دوْر" : حرکت ، چرخش
"جلال" : عظمت
"سروران" : بزرگان
"سرو قـد" : بلند بالا
"گلـعِـذار" : سرخ رو،گل چهره ، گل رو
مـعـنـی دو بـیــت آخر : تا زمانی که تبدیل ماه به سال ، و هم چنین پـا یـیـز به بهـار نتیجه ی ِگردش ِچرخ ِروزگارو منوط به چگونگی ِ حرکتِ آن است ، کاخ ِ با شکوهِ جناب وزیـر از بزرگان و نـیـزازساقیان ِخوش قد وقامت و سرخ رو خالی مـبـاد.
گرچه خورشیدِفلک چشم وچراغ ِ عالمست
روشنائی بخش ِچشم اوست خاکِ پای تو

 

ساقی در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴:

دیدم به خواب خوش که به دستم پـیـاله بـود
تـعـبـیـر رفـت و کـار بــه دولـت حـوالـه بـــــود
دولت : بخت نیکو ، اقبال خوب
حواله بود : سپرده شده بود
شاعرخواب خوشی دیده که دردست جام شرابی داشته، این خواب اینگونه تعبیر شد که کار در مسیر سعادت وثروت وخوشبختی قرار می‌گیرد .
حافظ درهمان دوکلمه ی اوّل غزل،صف ِ خودرا از زاهدان وپارسایان جداکرده وبه صفِ رندان ِ باده نوش می پیوندد.
اینکه خواب بیننده ،ازاینکه خواب دیده پیاله ای دردست داشته،خوش حال وشادمان است،نکته های زیادی دارد وپرده ازبخش عظیمی ازشخصیت وجهان بینی وباورهای اوبرمی دارد.درهمین ابتدای ِسخن ،شنونده ومخاطب به راحتی می تواند پی به اعتقادات وزاویه ی ِ نگرش ِ اوبه جهان ِ پیرامونی ببرد.یکی ازویژگی های حافظ،شجاعت وبی باکی درابراز ِعقیده است.
ضمناً محض ِ اطلاع، در بعضی خوابنامه هانیزچنین آمده است که اگر کسی جام شراب در خواب ببیند و یا خواب ببیند که شراب می‌نوشد ، به علم و دانش دست خواهد یافت .
چل سـال رنـج و غـصّـه کـشـیـدیـم و عاقبت
تـدبـیـر مـا بـه دسـت شـراب دو سـالـه بــود
چل : چهل اعدادی مانند "چهل" ، "هفتاد" ، "صد" ، "هزار" و . . . نشانه‌ی زیاد بودن و فراوانی است ، "چل سال" در اینجا به معنی "مدت زیادی" است
تـدبیر : چاره
معنی بیت:
: سالهای زیادی در سختی و حسرت به سر بردیم .(منظور ازاین سالها،دورانیست که شاعر،در زندانی ِقید وبند بوده.درچارچوب ِ باید ها ونبایدها گرفتارشده بود،مُدام به اوگفته شده،این گناهست وآن ثواب،اینکارراانجام بده وآن کار رانه!و....) سرانجام که ازریاکاریها وخرافات،دلزده شده و برصف ِ رندی می زند،عاشق می شود ،شراب می خورد،و.....می فرماید:بلاخره معلوم شد که چاره‌ی کار و دوای درد ما شراب دوساله بوده است.
همانگونه که گفته شد راه ِ حافظ جداشده وبرصفِ رندان زده است.دراین صف،برخلاف ِ صف ِ زاهدان،ریاکاری وجودندارد، شراب می خورند وپنهان کاری نمی کنند،عاشق می شوند وباصدای بلند اعلام می کنند وخداوند را، مهربانتر،بخشاینده تروبزرگترازجُرم خویش می دانند....
لطف ِ خدابیشترازجرم ِ ماست
نکته ی ِ سربسته چه دانی خموش!
آن نـافـه‌ی مـُراد کـه مـی‌خـواسـتـم ز بـخـت
در چـیـن زلـف آن بـت مـُشـکـیـن کُلالـه بـود
نافه :فبلن نیزگفته شده،نافه غدّه‌ای است پر از ماده‌ای سیاه رنگ و خوشبو به نام "مُشک" که در زیر ناف آهوی چینی (بویژه منطقه‌ی ختن) قرار دارد و در بهار متورم شده و سوزش زیادی پیدا می‌کند ، و آهو مجبور می‌شود ناف خود را به سنگ تیز یا زبـری بکشد تا مواد درون آن [که همان مشک است] خارج شود -مُـراد : کام ، آرزو
نافه‌ی مراد: خوشبختی به مُراد تشبیه شده ، کنایه از کامروایی
چین: ایهام دارد 1- پیچ وتاب 2- کشورچین گُلاله : کُلاله ، کاکُل ،‌ موی مُجعّد ِبالاو جلو سر
معنی بیت:
دراین سالهای زَجرآور وناکامی،گمراه بودم، کام و مرادِ خود را از بخت و اقبال خود می خواستم،درحالی که کامرانی ِمن در پیچ و تاب زلف ِ آن زیباروی سیاه‌موی بود. بین "نافه" ، "چین" و "مشکین" ایهام تناسب وجود دارد.
بوی ِ زلف ِ معشوق برای عاشق بهتر ازنافه ی ِ آهوست.
به بوی زلف ورُخت می روند ومی آیند
صبا به غالیه سایی وگل به جلوه گری
از دسـت بـُـرده بـود خـمـار غـمـم ســحـــــر
دولـت مـسـاعـد آمـد و مـی در پـیـالـه بــــود
از دست برده‌بود : نابود کرده‌بود
خمارغم : غم ِ نبود ِشراب، خماری ِ بدی ایجاد کرد، این خماری وغم هنگام سحرگاه ،داشت مرا نابود می کرد، خوشبختانه بخت سازگارافتاد و شراب در جام بود.خیلی خوب شدتوانستم با آن دفع ِ خماری کنم.
محض ِ اطلاع ِ دوستان، "درقدیم هنگام ِبامدادان سه جام (ثلاثه‌ی غسّاله) شراب می نوشیدند ، اولی برای "دفع ِخمار ِ" مستی شب پیش ، یکی برای "شستشوی معده ، آخری هم برای سرخوشی و سرحال شدن درطول ِآن روز."
ساقی حدیثِ سرو وگل ولاله می رود
وین بحث با"ثلاثه ی ِ غسّاله می رود
بـر آسـتـان مـیـکـده خـون مـی‌خـورم مُــدام
روزیّ مـا ز خـوان قــَـدَر ایـن نــوالــه بــــــود
آستان : درگاه ، دروازه
میکده : در اصطلاح عرفان عبارت است از "قلب مرشد کامل" ، محل راز و نیازخالصانه خون خوردن: ایهام دارد:ا- رنج و سختی ِ بسیار کشیدن و غصّه خوردن،2- خون رَز،شراب که به رنگ خون نیز هست.
قَدَر : حکم و فرمان خداوندی ، سرنوشت
خوان قدر : سفره ی ِ سرنوشت
نواله : لقمه‌ای که دردست می‌گیرند و می‌خورند.
معنی ِ بیت بادرنظرگرفتن ِ خون خوردن به معنی ِ رنج واندوه :
همیشه بر درگاهِ میخانه، با حسرت واندوه کسانی را که امکان ِپرداختن به عیش و عشرت و میگساری دارند،تماشامی کنم و پیوسته غم و رنج می‌برم و حسرت می‌خورم که چرا من ازاین عیش وعشرت محروم هستم. چه می‌شود کرد،قسمت ِما از سفره‌ی سرنوشت همین اندازه بود که به جای خوشی خون ِدل بخورم .
امّا باتوّجه به بیت های ِ قبلی ، به نظر ِ نگارنده،حافظ ازخون خوردن معنای دوّم را اراده کرده است.گرچه هردو برداشت درست است.
مُدام در دور وبَر ِ میکده می گردم،پاتوق ِ من میکده شده، درآنجا به شراب(خون رَزان) خوردن مشغولم.کاردیگری ندارم چه کنم که قسمتم از ازل این چنین بوده که من درمیکده باشم ومدام درحال ِ شراب خواری باشم.این لقمه رابرای من گرفته اند وهمین طوربه پیش خواهد رفت. حافظ راه ِ خودرا پیدا کرده است.....
خون ِ پیاله خور که حلال است خون ِ او
درکارِ یارباش که کاریست کردنی
هر کـو نـکاشت مِـهـر و ز خـوبی گلی نچیـد
در رهـگــذار بــاد نـگـهــبـان لالــــــــه بـــــود
مِـهـر : محبت ، مهربانی
رهگذار : محل عبور
لاله : ایهام دارد 1- گل لاله 2- چراغ لاله
"در‌رهگذار‌باد‌نگهبان‌لاله‌بود" کنایه از بیهوده سپری کردن عمر است ، کسی که می‌کوشد از پرپر شدن گل لاله یا خاموش شدن چراغ لاله در باد جلو گیری کند .
هرکس که بذر ِ مِهر وتخم ِ محبّت نکاشته باشد وازآن گلی نچیده باشد وبهره ای ازاین کاشت وداشت وبرداشت،درمزرعه ی ِ دل نبرده باشد،زندگانیش بیهوده آب درهاون کوبیدن است.
اول باید محبت و مهربانی کرد تا بتوانی از محبت دیگران بهره‌مند شوی ، هر کس که چنین نکرد عمرش برباداست. همانندِ کسی است که درمسیر ِباد،ازچراغ ِ لاله نگهبانی کند.!روشن است که درمسیر ِ باد چراغ خاموش می شود.چراغ ِ لاله را ازآن جهت گفته که واژه های ِ بذرمهر وچیدن گل،خویشاوندباشند وشعر دلنشین گردد.وگرنه می توانست بگویدروشن کردن ِ شمع درمسیر ِ باد است.تشبیه لاله به چراغ،ازآن جهت که درون ِ لاله مثل ِ آتش سرخ است وشکل ِ لاله بصورت چراغ است ،شاعرانه وزیباست.
درجایی دیگر جام ِ شراب به چراغ تشبیه شده است.:
بی چراغ ِجام درخلوت نمی یارم نشست
زانکه کُنج ِ اهل ِ دل باید که نورانی بود
بـر طـرف گلـشـنـم گـذر افـتـاد وقـت صـبــح
آن دم کـه کار مـرغ سـحـر آه و نــالــه بـــود
این بیت با بیت بعد باهمدیگرمعنی می شود موقوف المعانیست :
رساله : ایهام دارد 1- نامه ، پیام 2- کتاب و نوشته، مقاله ، به مجموعه‌ی فتواهای فقها نیز می‌گویند .
دیـدیـم شعـر دلـکش حـافـظ به مـدح شاه
یک بیت از این قصـیده بـه از صد رساله بـود
صبح زود ،آ هنگام که مرغ سحری(مجازاً بلبل) با سوز ِ دل مشغول ِ آوازخوانی بود، گذرم به باغ و بوستانی افتاد، دیدم که شعر حافظ رامی خواند. کدام شعر،شعرمدح شاه را می‌خواند و چه پرمعنا و زیبا بود،سرشارازنصایح وپند واندرزها ونکته های عبرت انگیزبودبگونه ای که یک بیت ازاین شعر،از صد کتاب وصد رساله ی ِ فقهی هم بهتربود.
دراینجا حافظ پرده ازحقیقتی مهم برداشته وآن اینکه: مدّاحی های حافظ واقعن همه نغز وزیبا وعبرت انگیز هستند،فقط تعریف وتمجید نیست،بلکه درلابلای ِ مدح،نکاتِ اخلاقی،مردم داری،عدالت گستری،وچه بسا ناپایداری ِ تخت وتاج ِ پادشاهی را گوشزد کرده وتبلیغ ِ عشق ومهر ومحبت می کند.
آن شاه تـنـد حمله کـه خورشـیـد شـیـرگـیر
پـیـشـش بـه روز مـعـرکـه کمـتـر غزاله بـود
تند حمله : آنکه درهنگام حمله سبک پا وتندوتیز است.
خورشید ِشیرگیر :
خورشید در مدار ِگردش خود به بُرج ِ"اَسَد" (شیر) که یکی از بُروج 12 گانه‌ی فلکی است می‌رسد. درعلم نجوم ِقدیم ، برج ِاسد را "خانه‌ی خورشید" دانسته و می‌گفتند خورشید در آنجا غذا می‌خورد و استراحت می‌کند، در اینجا منظورازخورشید ِشیرگیر این است که خورشید بسیارقوی هست ودرمسیر ِ گردش ِ خویش تمامی بُرج های فلکی را زیرپا می گذارد وشیر(بُرج ِ اَسَد) که دربالاترین نقطه ودراوج قراردارد رااشغال می کند(شکار می‌کند)! حالا خورشید که اینقدر قدرتمند است به پیش ِ این شاه،کمترین صید است،همچون برّه آهوییست که به راحتی توسط ِ شاه شکارمی گردد.(مبالغه وغلوّ است)
به احتمال ِ بسیارقوی،شاهی که مورد ِ مدح ِ حافظ قرارگرفته،شاه شجاع است که به گواهی ِ موّرخین،باحمله ای برق آسا شیراز رافتح کرد وتاحدودی آزادی واستقلال را به شیراز ارزانی داشت.
معنی بیت : آن شاهی که،شکار ِ خورشید برای ِ اواز یک برّه آهو هم کمتر است.شکار ِ خورشیدی که شیرگیراست،همه ی بُروج دوازدگانه رابه راحتی تسخیر می کند.کسی که خورشیدرابه آسانی صید کند پس چرخ ِ فلک رانیز تسخیر می کند.اغراقی بی نظیر که درمدح ِ شاه شجاع رقم خورده است.

 

ساقی در ‫۷ سال و ۲ ماه قبل، یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۰۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۸:

غــزل (348)
دیـده دریـا کـنـم و صـبـر بـه صـحـرا فـکـنـم
و انـدریـن کـــار دل خـویـش به دریـا فـکـنـم
دیده دریا کردن" : بسیار گریه‌کردن
صبر به صحرا افکندن" :ازبی قراری روی به دشت وبیابان نهادن ، ناشکیبائی،سرگشتگی
"دل به دریا زدن":به استقبال ِ خطر رفتن،همچنین دل را در اشک غرقه ساختن
مـعـنـی بـیـت : شاعر درمسیر ِ جستجوی ِ حقیقت ،دچار ِ شیدائی وشیفتگی شده،عاشق است وباخود می فرماید:
آنقدر گریه می کنم تا دیدگانم پُرازاشک شود مثل ِ دریا. بُردباری و شکیبایی را هم به کنار می‌گـذارم وروی به بیابان می نهم به استقبال ِ خـطـر می روم .
شاید زنده یادسهراب سپهری ازاین بیت الهام گرفته و"قایقی خواهم ساخت...." راساخته است!

از دل ِ تــنــگ ِ گـُـنــه ‌کــــار ، بـر آرم آهـی
کــآتـش انـدر گــُـنـــهِ آدم و حـــــــوّا فـکـنـم
دل تـنـگ" :دل غصّه دار ، دل شکسته
"گناه آدم و حوّا" : همان خوردن میوه‌ی ممنوعه است که باعث شد از بهشت رانده شده و به زمین تبعید گردند.
امّا"آتش به گناه ِ یکی انداختن" چه نتیجه ای دارد که حافظ قصد دارد آتش اندر گنه ِ آدم وحوّا بزند؟
اگراعمال را بصورت ِ کارنامه تصوّر کنیم آتش می تواند آن رابسوزاند وپاک کند.دراینصورت حافظ قصد دارد گناه ِ پدر ومادر ِ خویش راپاک کند.(بنظرمن که حافظ درپِی این نیست.)
باشناختی که ازحافظ داریم اوهمیشه چند منظوره حرف می زند،آیا منظور دیگری نیز درسر دارد؟
بنظر ِنگارنده ی این سطور،حافظ نه تنها قصدندارد گناه ِ آنان راپاک کند،بلکه بلعکس می خواهد گناه ِ بزرگتری انجام دهد،می خواهدچنان طوفان کندکه گناهِ آدم و حوّا به فراموشی سپرده شده ودیگربه چشم نیـایـد.!! اودرجایی دیگر چنین می فرماید:
پدرم روضه ی ِ رضوان به دوگندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جُوی نفروشم.!
پدرمان بهشت رابا آن همه امکانات ورفاه وامنیّت به دوگندم بفروخت.حافظ می خواهد همانند ِ همه ی فرزندان ،روی ِ دست پدر بلند شود،کارنیمه تمام ِ پدر را تمام کند.لُقمه ی بزرگتری برمی دارد،اومی خواهد بهشت وهمه ی امکاناتش را به یک جو! بفروشد چیزی بسیار ارزانتر ازآن چیزی که پدر فروخت! درقدیم جو درمقابل گندم ازارزش بسیارپائین تری برخورداربود.فقرا نان جو می خوردند واغنیا نان ِ گندم!
البته ظاهر ِ کاربیانگر ِ حماقت ونادانیست، فروختن ِ آن همه امکانات به دوگندم یا یک جو،بی عقلی ودیوانگیست!مگرآنکه درقَفای این معامله چیزی دیگرنهفته باشد؟
هم حافظ، هم من وشما وهم همه ی آدمیان نیک می دانند که آدم وحوّا کاربدی نکردند!آنها مطابق ِ ذات ِخود دست به آن میوه ی ممنوعه (سیب یاگندم یاهرچیزی دیگر) زدند یاخوردند! همه یِ ما خوب می دانیم که اگربه جای آدم وحوّا هرکدام ازما بودیم،بی هیچ تردیدی همان کار راانجام می دادیم.!ما آدم هستیم ،سرشت ِ ما با آرمیدن دربهشت وخوردن ِ شیر وشکر ِمداوم سازگارنیست! مانمی توانیم مدّتی طولانی درجایی اَمن به تن پروری بپردازیم،خیلی زودکاسه ی ِ صبرمان لبریزشده ودستمان پِی ِ چیزی می گردد که اوضاع رادگرگون سازد! درسرشت ِ ماچیزی هست که مارا به تغییر ودگرگونی تشویق می کند حتّا اگرناگزیرباشیم برای رسیدن به تغییر،مرتکب ِگناه شویم ، حاضریم تاوان ِ آن را هرچه که باشد حتّا ازدست دادن ِ بهشت بوده باشد بپردازیم وآن گناه را مرتکب شویم....چیزی درما وجود دارد که درحوریان وملایک و...وجود ندارد.چیزی مثل ِ عشق، چیزی مثل محبّت،چیزی مثل ِمیل به تغییرو تکامل!
حافظ دقیقن ازهمین منظراست که بهشت وسایه ی ِ طوبا وآن همه راحتی وآسایش رابه جوی می فروشد وباخاک ِ کوی ِ دوست برابر نمی کند.
مـعـنـی بـیـت : از دل غصـّه‌دار و پُر اندوهم چـنـان آتشی برافروزم ،کارهایی بکنم ،گناهانی مرتکب شوم که گناهِ آدم و حوّا را هم بسوزاند وازیادها ببرد.!
کمال ِ سِرّ ِ محبت ببین نه نقص ِ گناه
که هرکه بی هنرافتد نظربه عیب کند!
ماآدم هستیم وهمیشه درپِی اینیم که طرحی نو دراندازیم،فلک راسقف بشکافیم وراهی تازه پیش ِ روی خویش بگشائیم.اگر آدم وحوّا درنزد همه ی ِ ما آدمیان فارغ ازهرجهان بینی ومذهب،قابل ِ احترامند به سبب ِ این است که آنها اشتباه نکردند آنها براساس ِ فطرت ِ خویش عمل کردند.ما به راحتی می توانیم باآنها همذات پنداری کرده وحق را به آنها بدهیم! پویش وکنجکاوی در روح ِ مانهادینه شده و هرگز نمی توانیم آرام بنشینیم.موجیم که آسودگی ِ ما عدم ِ ماست! ما آزتوّقف دربهشت خیلی زود دلزده می شویم وبه استقبال ِ خطر می شتابیم.ما ریسک پذیرترین موجود ِ روی زمین هستیم.

مایه‌ی خوش‌دلی آنجاست که دلـدار آنجاست
می‌کـنـم جـهـد که خود را مگـر آنجا فـکـنـم
"مایه": اصل هرچیز
"خوش‌دلی" : شادی
"مـگـر" : در اینجـا به معنی : حـتـمـاً
مادربهشت بودیم ودیدیم که چیزی بیشترمی خواهیم! درجستجویی ِ نوعی خوشی که فقط باوصال حاصل می گردد.مادربهشت باهمه ی ِ امکاناتش به آن خوشی نرسیدیم.مابهشت رابه اختیار ِخودرهاکردیم!اگردوباره ودوباره هم به بهشت بازگردیم همین کار را خواهیم کرد که آدم وحوّا کردند.ما به دنبال ِ خود دوست هستیم نه خانه ی دوست.ما هرجا که دوست ومعشوق باشد آنجا را می خواهیم.مادرپِی ِخوردن وخوابیدن نیستیم.مادرپِی ِ دلداریم،حاضریم در دوزخ باشیم امّا بادلدار باشیم.ماخود دوست راهدف قرارداده ایم وتابه وصال ِ اونرسیم هیچ چیز ماراقانع نخواهدکرد.مابه سیب وشیر وعسل فریب نمی خوریم.
چوطفلان تاکی ای زاهدفریبی
به سیبِ بوستان وشهد وشیرم؟
مـعـنـی بـیـت : اصل شادی و دلـخوشی همان جائیست که محبوب ومعشوق آنجا باشد وبس. مـن تلاش می‌کنم که خودم را به آنجا برسانم. آدمی موجودِ عجیبی هست ازلَم دادن دربهشت دلزده می شود،امّا ازتلاش برای وصال به معشوق هرگز!
حافظ درهیچ یک ازغزلهایش،خواستار ِبهشت نبوده،همیشه درپِی ِ خود ِ معشوق است چراکه بهشت ِ واقعی خود ِ اوست نه بوستان ِ شیر وعسل!
حافظ آنقدرشور درونی برای وصال داردکه حتّا چنانچه زیبائیهای چانه ی ِ معشوقی زمینی،اورا دلالت به سیب ِ زنخدان دوست نماید،حاضراست تمام ِبهشت رادراِزای ِ این معشوق ِ زمینی ازدست بدهد! چراکه خوب می داند همین عشق ِ زمینی، برای عبور به آنسوی ِماجرا یعنی عشق ِ حقیقی،پُلی محکم وقابل ِ اعتماد است.بنابراین سیبِ زنخ، زمینی هم بوده باشد ازکُلّ ِ بوستان برای یک عاشق ارزنده تر وزیباتراست.
به خُلدم دعوت ای زاهد مفرما
که این سیبِ زنخ زان بوستان بِه
بگـشا بـنـد قـبـا ، ای مـَـهِ خورشـیـد کــلاه !
تـا چو زلـفـت سـر سـودا زده در پـا فـکـنـم
دربعضی نسخه ها مصرع اوّل چنین آمده:
"بـنـد بـُرقــَع بـگـشـا ای مـه خورشید کلاه"
" بـُرقــَع " همان "روبـنـده" است که زنان عرب با آن چهره را می‌پوشانند و فقط دوسوراخ جلو چشم دارد برای دیـدن.
"بـنـد قبا" : گِره بند ،دکمه‌ وبندی که به وسیله ی ِ آن، قبارامی بندد.
"بـنـد قـبـا گشودن" یا"بـنـد بـُرقــَع گشودن"کنایه ازنزدیک شدن عاشق به معشوق و پـذیـرا شدن و مهر ورزی ِمعشوق با عاشق است.
"مَه ِخورشید کلاه" :
کنایه ازمعشوقیست که جایگاه بسیاربلندی دارد،صورتش مثل ماه زیبا وکلاهش یاتاجی که برسردارد مثلِ خورشید می درخشد." جمع کردن وادغام معنای ِ"ماه وخورشید" که تقریبن نقطه مقابل ِ یکدیگرند کارزیبا وحافظانه است.
"سـودا زده" : آشفته ، بی‌سامان ، عاشق ، ازعشق به جنون رسیدن ودیوانه شدن
زلف ِیاردرنظر گاه ِ عاشقانه ی ِحافظ، آنقدربلند شده که سر ِموها به پـاهایش رسیده است.زلف ِ معشوق نیزدلبسته وشیدای ِ معشوق است وازشدّت ِاشتیاق، سر در پای معشوق نهاده است.
همانگونه که گفته شد حافظ به چنین وضعیّتی راضی خواهدشد.به معشوق دسترسی داشته باشد وهمانندِ زلف ِ او سردرقدمش نهاده وخاکسار ِ آن بی همتاباشد.
مـعـنـی بـیـت : ای زیبا روی ِ همچون ماه بـلـنـد مرتـبـه ،که کلاهت یاتاج ِروی سرت ،همانند ِخورشیدمی درخشد،لطفی کن وعشق مرا پـذیـرا بـاش (گِره بند ِقبا رابازکن وبامن صمیمی ترباش ودر کنار من راحت تربنشین) تا من هم مثل ِ زلف ِ بلندت، سر بر پـای تـو بـگـذارم و خـاکسـار تـو شـوم .
گربه هرموی سری درسرحافظ باشد
همچوزلفت همه رادرقدمت اندازم.
خـورده‌ام تـیـر فـلک ، بـاده بـده تا سرمست
عـُقـده در بـنـد کـمـر تـرکـش جـوزا فـکـنـم
فـلـک" : آسمان ، درآن دوره هاگردشِ آسمان و طرز قرار گرفتن ستارگان را در سرنوشت انسان ها تأثیرگذار می‌دانسته‌اند.
"عـُقـده" : گـره
"تـرکـش" : تـیـردان ، محلّ ِ قراردادن ِتـیـر
"جـوزا" : جوزاء. نام برجی است از دوازده گانه ی ِفلکی آسمان . در اصل لغت جوزا به معنی گوسپند سیاه است که میان او سپید باشد و چون این چنین گوسپند در میان گله ی ِگوسپندان ِسیاه مطلق بغایت اظهر و نمودار باشد، همچنین برج ِمذکور نیز به نسبت دیگر بروج کواکب روشنی دارد و در میان همه ی ِبروج ممتاز است به همین سبب به این اسم مسمّی کردند و صورتش بشکل دو کودک برهنه است که پی ِ همدیگر درآمده اند.
بعضی گویند چون به شکل انسان ایستاده یا بر صندلی تکیه داده‌ای به نظر می‌رسد که حمایل و کمرترکش بسته و به شمشیرش تکیه کرده است را هم جوزا ، دوپیکر یـا توامان گفته‌اند.
"باده بـده تا سرمست شوم" یعنی : مست شوم و ترس را کنار بـگذارم ، "مـحـمـد غـزالی" در توضیح "وَ فـیـهِ مـَنـافـِعٌ لـِلـنـّاس" ، یکی از منافع شراب را : زایـل کردن ترس و افزون کردن شجاعت می‌داند.
مـعـنـی بـیـت : فـلـک با من سر دشمنی دارد و تـیـر بلا بر من افـکنـده است ، به من شراب بـده تا مست شوم و با شجاعتِ تمام به آسمان بروم و چنـان کمربند تـیـردان جـوزا را گـره بـزنـم که دیـگـر نـتـوانـد به من تـیـر بـزنـد .
اینگونه بیت هایی که گاهاً درغزلیّات ِ حافظ مشاهده می گردد،نوعی خیالپردازی وقدرت نمایی ِ شاعرانه هست که درآن روزگاران مرسوم بوده وشاعرانی که درعرصه ی ِ علم ِ نجوم ،اطلاعاتی داشتندبه تناسب ِوزن وقافیه،بااحساسات ِخویش درآمیخته ودرقالب ِ شعرمی ریخته وبااغراق قدرت نمایی می نمودند.
زِجور ِکوکب ِطالع سحرگهان چشمم
چنان گریست که ناهید دیدومَه دانست
جرعـه‌‌ی جام ، بـرایـن تخـت روان افـشانـم
غـُـلـغـُـل چـنگ در این گـنـبـد مـیـنـا فـکـنـم
جُرعه افشاندن: اشاره به همان رسمیست که درمیان ِ میخواران اززمانهای قدیم مرسوم بوده وهنگام نوشیدن ِ می به احترام ِ درگذشتگان،برخاک می افشانند.معروف ترین شخصی که درتاریخ اقدام به اینکارکرده،سقراط بود که جام ِشوکران راقبل ازسرکشیدن ،کج کرده وبه نشان ِاینکه زهر برای اومثل شراب گواراست،جرعه ای برزمین ریخت وسپس تمام ِ آن رابا وَلع نوشید! قبلن توضیح ِ مفصّل داده شده است.
اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غـیـر چه بـاک؟ تخت زمین:اشاره به کُره ی زمین است که در حال ِ گردش است .
"غُـلـغـُل" : خروش ، نـوا
"چَنگ":ازسازهای بسیارقدیمی که جایگاه ویژه ای درادبیات فارسی دارد.
چنگ در پرده همی میدهدت پندولیک
وعظت آنگاه دهد سود که قابل باشی .
"گـنـبـدِ مـیـنـا" : استعاره از آسمان ، بیـن "گنبد مینا" و "تخت روان" که استعاره از زمیـن است ، آرایه ی "تـضـاد" یا "طـبـاق" بر قرار است "مـیـنـا" : شـیـشـه،‌همچنین جام ِ شراب
زین دایره ی ِ مینا خونین جگرم می ده
تاحل کنم این مشکل باساغر ِمینایی
مینا درمصرع اول "فلک وآسمان"ومینا درمصرع دوم ساغرشیشه ای،جامی مخصوص
که دهانه‌ای تنگ دارد و وقتی که شراب از آن می‌ریـزند غـُلـغـُل می‌کند و با این معنا با "غلغل چنگ" هم تناسب دارد.
مـعـنـی بـیـت :در ادامه‌ی بیت ِقبلی که شاعرعزیزماقصدداشت باخوردن ِ شراب شهامت پیداکندو کمربند تـیـردان جـوزا را گـره بـزنـدمی‌ فرماید : به من شراب بده تابه رسم ِشرابخواری،جرعه‌ ای شراب نیزبر زمین بریزم وازسر ِمستی، خروشِ ِچنگ را به آسمان برسانم تا آسمان شیشه‌ای از صدای چنگ من خُرد و شکسته شود.

حافـظـا ! تکیه بر ایّام چو سهو ست و خطا
من چرا عـشـرت امـروز به فردا فـکـنـم ؟!
"تـکـیـه" :اعتماد کردن
"ایـّـام" : روزگار
"سـهـو" :، اشتباه
"عشـرت" : شادی و شادیخواری
مـعـنـی بـیـت : ای حـافــظ هیچ اعتمادی برروزگارنیست،کسی نمی داند لحظه ای دیگرچه رخ خواهد داد.بنابراین وقتی که اعتماد کردن به روزگار اشتباه و خطـاست، پس نـبـایـد که عیش وعشرت را برای فردا موکول کنم.اصلن ازکجامعلوم است که فردایی در کار بـاشد.آیاکسی قادر به ضمانت یک لحظه هست؟
درسی بزرگ برای در"حال"زیستن وشنا کردن درحوضچه ی "اکنون".
ای دل اَرعشرت ِ امروز به فردافکنی
مایه ی ِنقدِ بقا را که ضَمان خواهدشد.؟

 

۱
۲۹۸۳
۲۹۸۴
۲۹۸۵
۲۹۸۶
۲۹۸۷
۵۰۴۷
sunny dark_mode