گنجور

حاشیه‌ها

عبدالحسین سبحانپور در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۳:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰:

حافظ دو تا غزل داره که با ردیف مپرس سروده
غزل اول همین غزل هست که مشهورتر هم هست
به نظر من اما اینجوری تداعی میشه که خود حافظ شاید غزل بعدی را سروده تا غزل دلنشین تر و با محتوی تری را با این شیوه سروده باشه
و اوج شعر این بیت هست که
پارسائی و سلامت هوسم بود ولی شیوه ای میکند آن نرگس فتان که مپرس

 

هاشم در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۳:۳۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱ - تمامت کتاب الموطد الکریم:

دوست و فرزانه گرامی که فرموده اید : بیت"بود که فیما ... " فاقد وحدت معنا با سایر ابیات است ؛ درود
در خصوص قافیه که دوست گرامیمان حق مطلب را ادا کردند .
به آگاهی برسانم که این بیت با بیت قبل و ابیات قبلتر آن و بیت بعد و بعدی ها کاملا وحدت معنا دارد و بیانگر آن است که به نظر مولانا شاید تا آن زمان هنوز همه زوایا و پوشیدگی های مفهوم عشق برای ما اشکار نشده است و فعلا به همین بسنده می کنیم که هدف آن فقط جذب یار و معشوق است ولی ممکن است در آینده مفهوم و منظور های تازه ای بر آن مترتب گردد و جنبه های تازه ای از عشق فرا یاد آید و سر و کارش با پنج و شش ، که منظور مولانا از بیان آن بی شک جایگاه ریاضیات و حساب و کتاب در عشق است ، بیافتد و بابی دیگر در عشق گشوده آید .
بهروز و پیروز باشید .
جسارت را بر من ببخشید .

 

رضا پلنگ در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۱:۳۹ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۱۷:

البته من درس خوانده ادبیات فارسی نیستم ولی فکر کنم در جمله «بده مرد توانا کمان او زه کردندی» کلمه آخر باید «نکردندی» باشد که هم تعریفی از قدرت آن جوانک است و هم اینکه جمله بعدی هم تعریف از جوان را با کلمه نیاوردندی تمام کرده

 

تماشاگه راز در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۱:۲۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰:

شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالیان:
معانی لغات غزل (90)
هدهد: مرغ شانه به سر، مرغ سلیمان، پوپک.
هدهد صبا: (اضافه تشبیهی) نسیم صبا به هدهد تشبیه شده.
سبا: نام شهری در یمن که ملکه آن به نام بلقیس بود و بنا به روایتی، سلیمان او را به زنی اختیار کرد.
طایر: پرنده، مرغ پروازی.
خاکدان غم: دنیای خاکی غم‌انگیز.
قرب و بعد: نزدیکی و دوری.
عیان: آشکارا.
درصحبت شمال و صبا: به همراهی باد شمال و نسیم صبا.
نوا: گروگان.
ثنا: درود، تحسین، آفرین.
تفرج: سیر و گردش.
صنع خدای: مصنوع و مخلوق خدای، آفریده خدا.
آئینه خدای نما: آیینه‌یی که خدا را نمایان می‌سازد.
قول و غزل: تصانیف سابق از چهار قسمت تشکیل می‌شده: 1- قول یا شعر عربی، 2- غزل یا شعر فارسی، 3- ساز یا آهنگ، 4- نوا یا نغمه‌یی از نغمات موسیقی مثل نغمه اصفهان و غیره.
هاتف غیب: فرشته غیب، فرشته‌یی که از عالم غیب آواز می‌دهد، آواز دهنده غیبی.
معانی ابیات غزل (90)
(1) ای نسیم صبا که به مانند هدهد، پرنده پیامی، تو را به کشور صبا روانه می‌کنم. ببین که تو را به چه جای دوری می‌فرستم.
(2) حیف از پرنده‌یی چون تو است که در این سرزمین غم‌انگیز باشد. تو را از اینجا به کانون وفا و کوی جانان رهسپار می‌کنم.
(3) در امر عشق مسئله نزدیک و دور بودن مطرح نیست من به وضوح تو را می‌بینم و به سوی تو دعا می‌فرستم.
(4) هر بامداد و شامگاه کاروانی از دعای خیر به همراهی نسیم شمال و صبا به سویت گسیل می‌دارم.
(5) برای اینکه هجوم سپاه غم تو سبب ویرانی ملک دلم نشود جان عزیز خود را به عنوان گروگان به پیش تو می‌فرستم.
(6) ای که از دیده دور و در دلم مآوا داری من دعا گوی توام و به سویت درود می‌فرستم.
(7) با تماشای صورت خود، از ساخته و پرداخته آفریدگار لذت ببر زیرا برای تو آیینه‌یی می‌فرستم که چهره خدا را نمایان می‌سازد.
(8) برای اینکه مطربان، تو را از شدت عشق و علاقه من آگاه سازند قول و غزل و آهنگ و نغمه برایت ارسال می‌دارم.
(9) ساقی بیا. (چرا) که فرشته عالم غیب به من مژده داد که با درد بساز. من برای تو دوا می‌فرستم.
(10) حافظ! ذکر خیر و یاد تو، جای سرود مجلس ما را گرفته است. برایت اسب و قبا می‌فرستم بسوی ما شتاب کن.
شرح ابیات غزل (90)
وزن غزل: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
بحر غزل: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
*
خاقانی:
ای صبحدم ببین به کجا می‌فرستمت
نزدیک آفتاب وفا می‌فرستمت
از میان غزلهای حافظ آن که بیش از همه یادآور داستانهای قرآنی و بازگو کننده اشارات آیات آن داستانهاست یکی غزل شماره 88 : (شنیده‌ام سخنی خوش که پیرکنعان گفت) و دیگری این غزل مورد بحث است. در غزل 88 شاعر به ریزه کاریهای آیات سوره یوسف نظر داشته و هر خواننده بصیر و مطلع به نکات و آیات سوره شریفه یوسف، با خواندن آن می‌تواند از حال و هوای اندیشه و فکر حافظ و تسلط او بر نشانه‌گذاری از معلومات خود در آن غزل به خوبی آگاه شود.
این غزل مورد شرح هم تقریباً تمام ابیات آن متکی به آیه‌های قرآنی است. تنها شاعر هنرآفرین و بی‌همتا و حافظ قرآن و با حافظه سرشاری مانند حافظ می‌تواند چنین هنرنمائی کند آن هم در غزلی که به صورت ظاهر در حکم پاسخ‌نامه‌یی است به نامه شاه شیخ ابواسحاق.
شاعر در بیت مطلع، باد صبا را به عنوان هدهد یعنی پیک حضرت سلیمان به شهر سبا، شهری دور دست، شهری که محبوب او در آنجاست می‌فرستد و این همان کاری است که سلیمان برای بلقیس انجام داد و این یادآور مضمون و تلمیحی است به آیة شریفة 28 سوره نمل: اذهب بکتابی هذا فالقه الیهم ثم تول عنهم فانظر ماذا یرجعون.
این نامه را ببر نزد ایشان پس رو بگردان سپس ببین چه جواب می‌گویند.
دربیت سوم با آوردن کلمه‌های قرب و بعد یادآور آیه‌های 5 و 6 و 7 سوره المعارج می‌شود. 5 فاصبر صبراً جمیلاً 6 انهم یرونه بعیداً 7 ونریه قریباً.
پس صبر کن صبر نیکو. بدرستی که ایشان آن را دور می‌بینند. و ما آن را نزدیک و با آوردن کلمه (می‌بینمت عیان) اشاره به آیه 7 دارد.
در بیت چهارم شاعر اشاره به آیه 11 سوره سبا می‌کند:
ولسلیمان الریح غذوها شهر و رواحها شهر… و برای سلیمان، باد صحبگاهانش ماهی بود و شباهنگاهش ماهی…
در اینجا باید گفت که تسلط ذهن حافظ که حافظ قرآن است به مفاد این آیه و تجسم کلمات غدوها و رواحها در پیش چشم او، ذهن خلاق شاعر را به سوی کلمات صبح و شام توجه داده و برای آن مضمون ارسال دعای خیربوسیله بادصبا و نسیم شمال می‌سازد زیرا باد صبا و نیسم شمال پیک حضرت سلیمان و به فرمان او بودند و سرعت آنها طوری بود که هر روز به اندازه یک ماه و هر شام به اندازه یک ماه طی طریق می‌کردند.
دربیت پنجم شاعر مضمونی دارد که ظاهر آن چنین معنا می‌دهد: تا ملک دلم از لشکر غم تو خراب نشود جان عزیز خود را به صورت گروگان پیش تو می‌فرستم این صورت ظاهر معنا را صورت باطنی دیگری در بطن مستتر است. در تفاسیر سوره نمل و داستان حضرت سلیمان و بلقیس و از فحوای آیات اینسوره شریفه که بصورت موجز بیان شده برمی‌آید که با رسیدن نامه سلیمان به بلقیس و دعوت او به دین توحیدی و مشورتی که بلقیس با سران و بزرگان لشکر خود کرد و به هنگام اخذ تصمیم نهایی گفت ما با پادشاهان در نمی‌افتیم و آیه 34 سوره نمل بازگو کننده نظریه بلقیس و علت انصراف او از جنگ با سلیمان است: قالت ان الملوک اذا خلوا قریه افسدوها و جعلوا عزه اهلها اذله و کذلک یفعلون. بلقیس گفت به درستی که هرگاه پادشاهان در قریه‌یی وارد شوند آن را به تباهی می‌کشند و عزیزان اهل آن را ذلیل می‌گردانند و از اینگونه کارها می‌کنند.
و تصمیم به رفتن نزد حضرت سلیمان گرفت و نفس عمل حضور یافتن بلقیس در دربار پادشاهی که او را به جنگ تهدید کرده بود چنین معنا می‌دهد که او خود را در این معامله گروگان کرد و به همین دلیل حافظ در بیت پنجم می‌فرماید: (جان عزیز خود به نوا می‌فرستمت).
در بیت ششم حافظ خطاب به محبوب خود می‌فرماید (ای غایب از نظر که شدی همنشین دل) و تلمیحی است به آیه 20 سوره نمل: و تفقد الطیر فقال ما لی لا اری الهدهد ام کان من الغائبین. ‌جویای‌پرنده شد پس‌گفت‌چیست مرا که هدهد را نمی‌بینم؟ یا او‌ از ‌غائبین است.
شاعر، محبوب خو را به مانند هدهد می‌داند که از نظر سلیمان غایب شده و همنشین بلقیس گشته است و بدون شک مضمون غیاب هدهد و عبارت آیه شریفه: من‌الغائبین که در ذهن شاعر حافظ قرآن و در پیش چشم او جلوه‌گری بوده است برای محبوب خود یعنی شاه ابواسحاق مسافر و غایب از نظر، مضمون ساخته است.
از مضمون و معنای بیت هشتم چنین برمی‌آید که یکی از وظایف حافظ دردربار شاه ابواسحاق و شاه‌شجاع تنظیم برنامه قول و غزل و آهنگ و ساز در دستگاه مناسب و اجرای آن توسط هنرمندان و مطربان بوده و چه بسا که آواز آن را هم خود به عهده داشته است. غزلهای حافظ اکثراً در اوزانی است که با دستگاههای اصلی آواز ایرانی تناسب کامل دارد و از آنجایی که خود، صاحب لحن و آواز و عالم به علم موسیقی بوده است راز و رمز عمر جاویدان غزل را در توافق آن با اجرای در دستگاههای موسیقی می‌دانسته است و از اینروست که همین غزل را که به منزله پاسخ‌نامه شاه است به نحوی ساخته و پرداخته تا مطربان بتوانند با اجرای آن دردیار غربت هم دل شاه را شاد و هم او را به یاد دوست خود بیندازند.
شاعر در دو بیت آخر غزل، فکری را که در ضمیر باطن خود داشته پیاده کرده و چنین می‌گوید سروش غیبی مرا نوید داد که با درد فراق خوکن و من به زودی برای تو دوا می‌فرستم و وصل جانان را نصیب تو می‌کنم و چون درد فراق همچنان پا برجاست ای ساقی تو بیا که دوای این درد در جام شراب توست. پس از این حافظ از زبان محبوب خود و خطاب به خود چنین می‌گوید که برای مجلس ما سرود و قول و غزل فرستاده‌یی سروده مجلس ما همان ذکر خیر تو است و ما هم اشتیاق زیارت تو را داریم از اینرو وبرای تو اسب و قبا می‌فرستم تا هرچه زودتر به سوی من بشتابی. و در ضمن تلمیحی است به آیه 35 سوره نمل:
و انی مرسله بهدیه فناظره بم یرجع المرسلون. و بدرستی که من فرستنده‌ام به سوی ایشان هدیه‌یی و نظر کننده‌ام که به چه فرستادگان برمی‌گردند.
و برابر مفاد تفاسیر بلقیس با ارسال اسب و هدایای گرانقیمت و زیورآلات درصدد آزمایش حضرت سلیمان برآمد.
و این دعوت غیرمستقیم که حافظ در دهان طرف مقابل می‌گذارد و خود را دعوت می‌کند یکی از چشمه‌های رندی شاعر دل آگاه ما را به اثبات می‌رساند و در غزل بعدی مشاهده خواهیم کرد که این تقاضا با صراحت بیشتری عنوان شده است.
توضیحاً این غزل را حافظ در پاسخ‌نامه شیخ‌ابواسحاق سروده و برای او فرستاده است
****

 

فرشید در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۰:۳۵ دربارهٔ عطار » مختارنامه » باب بیست و یكم: در كار با حق گذاشتن و همه از او دیدن » شمارهٔ ۱۰:

با سلام این رباعی از حضرت مولاناست و در قسمت رباعی مولانا شماره 623 ذکر شده لطفا تصحیح نمایید

 

کعبه در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۰:۱۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۸:

غزل فوق العاده دلنشینی است
از تحلیل دوستان عزیز در باره بیت دوم " دیده در دهان رفتن" لذت بردم
سعدی به راستی استاد سخن است و کسی یارای هماوردی او را در این میدان ندارد حتی حافظ شیرین سخن

 

میر ذبیح الله تاتار در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۹:۳۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰:

شاعر

 

میر ذبیح الله تاتار در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۹:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰:

سلام
حضرت لسان الغیب تنها یک شاهر نبود بلکه یک سالک ویک عابد حقیقی وعالم دینی و فلسفی بود .
حافظ جدا از تظاهر ریا پرهیز داشت واین طیف مردم دوری می جست :
باده نوشی که دراو روی وریای نبود
بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریا است
خوردن شراب بدون ریا وتظاهر و دورنگی به مراتب بهتراست از زهد فروشی و ریا کاری.
مانه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالم سر است بدین حال گواه است
حافظ اظهار میدارد ، ما از رندان ریاکار ودورنگی نیستیم ، خداوند دانای اسرار از حال دل ما گواه است

 

میر ذبیح الله تاتار در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۸:۴۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰:

سلام
این غزل حضرت لسان الغیب متوجه به پیرصنعان می شود
حکایت پیر صنعان را حضرت عطار چنین حکایت می نماید:
شیخ سمعان پیرعهد خویش بود
در کمال از هرچ گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال
با مرید چارصد صاحب کمال
هر مریدی کان او بود ای عجب
می‌نیاسود از ریاضت روز و شب
هم عمل هم علم با هم یار داشت
هم عیان کشف هم اسرار داشت
قرب پنجه حج بجای آورده بود
عمره عمری بود تا می‌کرده بود
خود صلوة وصپیشوایانی که در عشق آمدند
پیش او از خویش بی‌خویش آمدند
موی می‌بشکافت مرد معنوی
در کرامات و مقامات قوی
هرک بیماری و سستی یافتی
از دم او تن درستی یافتی
خلق را فی الجمله در شادی و غم
مقتدایی بود در عالم علم
گرچه خود را قدوهٔ اصحاب دید
چند شب بر هم چنان در خواب دید
کز حرم در رومش افتادی مقام
سجده می‌کردی بتی را بر دوام
چون بدید این خواب بیدار جهان
گفت دردا و دریغا این زمان
یوسف توفیق در چاه اوفتاد
عقبهٔ دشوار در راه اوفتاد

ور بماند در پس آن عقبه باز
در عقوبت ره شود بر وی دارز
آخر از ناگاه پیر اوستاد
با مریدان گفت کارم اوفتاد
می‌بباید رفت سوی روم زود
تا شود تدبیر این معلوم زود
چار صد مرد مرید معتبر
پس‌روی کردند با او در سفر
می‌شدند از کعبه تا اقصای روم
طوف می‌کردند سر تا پای روم
از قضا را بود عالی منظری
بر سر منظر نشسته دختری
دختری ترسا و روحانی صفت
در ره روح الله‌اش صد معرفت
صد هزاران دل چو یوسف غرق خون
اوفتاده در چه او سرنگون
گوهری خورشیدفش در موی داشت
برقعی شعر سیه بر روی داشت
دختر ترسا چو برقع بر گرفت
بند بند شیخ آتش درگرفت
عشق دختر کرد غارت جان او
کفر ریخت از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید
عافیت بفروخت رسوایی خرید
گفت دختر گر تو هستی مردکار
چار کارت کرد باید اختیار
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز
خمر نوش و دیده را ایمان بدوز
شیخ گفتا خمر کردم اختیار
با سهٔ دیگر ندارم هیچ‌کار
بر جمالت خمر دانم خورد من
و آن سهٔ دیگر ندانم کرد من
گفت دختر گر درین کاری تو چست
دست باید پاکت از اسلام شست
هرک او هم رنگ یار خویش نیست
عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست
شیخ گفتش هرچ گویی آن کنم
وانچ فرمایی به جان فرمان کنم
حلقه در گوش توم ای سیم تن
حلقه‌ای از زلف در حلقم فکن
گفت برخیز و بیا و خمر نوش
چون بنوشی خمر ، آیی در خروش
شیخ را بردند تا دیرمغان
آمدند آنجا مریدان در فغان
شیخ الحق مجلسی بس تازه‌دید
میزبان را حسن بی‌اندازه دید
آتش عشق آب کار او ببرد
زلف ترسا روزگار او ببرد
ذرهٔ عقلش نماند و هوش هم
درکشید آن جایگه خاموش دم
جام می بستد ز دست یار خویش
نوش کرد و دل برید از کار خویش
شیخ را بردند سوی دیر مست
بعد از آن گفتند تا زنار بست
شیخ چون در حلقهٔ زنار شد
خرقه آتش در زد و در کار شد
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند
هرچ گفتی کرده شد، دیگر چه ماند
خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق
کس مبیناد آنچ من دیدم ز عشق
کس چو من از عاشقی شیدا شود
و آن چنان شیخی چنین رسوا شود
گفت کابین را کنون ای ناتمام
خوک رانی کن مرا سالی مدام
رفت پیرکعبه و شیخ کبار
خوک وانی کرد سالی اختیار
در نهاد هر کسی صد خوک هست
خوک باید سوخت یا زنار بست
هم نشینانش چنان درماندند
کز فرو ماندن به جان درماندند
چون بدیدند آن گرفتاری او
بازگردیدند از یاری او
جمله از شومی او بگریختند
در غم او خاک بر سر ریختن
می‌رویم امروز سوی کعبه باز
چیست فرمان، باز باید گفت راز
یا همه هم چون تو ترسایی کنیم
خویش را محراب رسوایی کنیم
این چنین تنهات نپسندیم ما
همچو تو زنار بربندیم ما
یا چو نتوانیم دیدت هم چنین
زود بگریزیم بی‌تو زین زمین
معتکف در کعبه بنشینیم ما
دامن از هستیت در چینیم ما
شیخ گفتا جان من پر درد بود
هر کجا خواهید باید رفت زود
تا مرا جانست، دیرم جای بس
دختر ترسام جان افزای بس
عاقبت رفتند سوی کعبه باز
مانده جان در سوختن، تن درگداز
شیخشان در روم تنها مانده
داده دین در راه ترسا مانده
وانگه ایشان از حیا حیران شده
هر یکی در گوشهٔ پنهان شده
شیخ را در کعبه یاری چست بود
در ارادت دست از کل شست بود
باز پرسید از مریدان حال شیخ
باز گفتندش همه احوال شیخ
موی ترسایی به یک مویش ببست
راه بر ایمان به صد سویش ببست
عشق می‌بازد کنون با زلف و خال
خرقه گشتش مخرقه، حالش محال
دست کلی بازداشت از طاعت او
خوک وانی میکند این ساعت او
چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت
روی چون زر کرد و زاری درگرفت
با مریدان گفت ای‌تر دامنان
در وفاداری نه مرد و نه زنان
شرمتان باد، آخر این یاری بود
حق گزاری و وفاداری بود
چون نهاد آن شیخ بر زنار دست
جمله را زنار می‌بایست بست
از برش عمدا نمی‌بایست شد
جمله را ترسا همی‌بایست شد
این نه یاری و موافق بودنست
کانچ کردید از منافق بودنست
هرک یار خویش رایاور شود
یار باید بود اگر کافرشو

چون شنیدند آن سخن از عجز خویش
برنیاوردند یک تن سر ز پیش
مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود
کار چون افتاد برخیزیم زود
لازم درگاه حق باشیم ما
در تظلم خاک می‌پاشیم ما
پیرهن پوشیم از کاغذ همه
در رسیم آخر به شیخ خود همه
جمله سوی روم رفتند از عرب
معتکف گشتند پنهان روز و شب
بر در حق هر یکی را صد هزار
گه شفاعت گاه زاری بود کار
هم چنان تا چل شبان روز تمام
سرنپیچدند هیچ از یک مقام
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب
هم چو شب چل روز نه نان و نه آب
بعد چل شب آن مرید پاک باز
بود اندر خلوت از خود رفته باز
صبح دم بادی درآمد مشک بار
شد جهان کشف بر دل آشکار
مصطفی را دید می‌آمد چو ماه
در برافکنده دو گیسوی سیاه
سایهٔ حق آفتاب روی او
صد جهان جان وقف یک سر موی او
می‌خرامید و تبسم می‌نمود
هرک می‌دیدش درو گم می‌نمود
آن مرید آن را چو دید از جای جست
کای نبی الله دستم گیر دست
رهنمای خلقی، از بهر خدای
شیخ ما گم راه شد راهش نمای
مصطفی گفت ای بهمت بس بلند
رو که شیخت را برون کردم ز بند
مرد از شادی آن مدهوش شد
نعره‌ای زد کآسمان پرجوش شد
جملهٔ اصحاب را آگاه کرد
مژدگانی داد و عزم راه کرد
رفت با اصحاب گریان و دوان
تا رسید آنجا که شیخ خوک وان
شیخ را می‌دید چون آتش شده
در میان بی‌قراری خوش شده
هم فکنده بود ناقوس مغان
هم گسسته بود زنار از میان
هم کلاه گبرکی انداخته
هم ز ترسایی دلی پرداخته
شیخ چون اصحاب را از دور دید
خویشتن را در میان بی‌نور دید
هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد
هم به دست عجز سر بر خاک کرد
شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز
رفت با اصحاب خود سوی حجاز
دید از آن پس دختر ترسا به خواب
کاوفتادی در کنارش آفتاب
آفتاب آنگاه بگشادی زبان
کز پی شیخت روان شو این زمان
مذهب او گیرو خاک او بباش
ای پلیدش کرده، پاک او بباش
او چو آمد در ره تو بی‌مجاز
در حقیقت تو ره او گیر باز
از رهش بردی، به راه او درآی
چون به راه آمد تو هم راهی نمای
ره زنش بودی بسی همره بباش
چند ازین بی‌آگهی آگه بباش
چون درآمد دختر ترسا ز خواب
نور می‌داد از دلش چون آفتاب
در دلش دردی پدید آمد عجب
بی‌قرارش کرد آن درد از طلب
آتشی در جان سرمستش فتاد
دست در دل زد،دل از دستش فتا
نعره زد جامه دران بیرون دوید
خاک بر سر در میان خون دوید
با دل پردرد و شخص ناتوان
از پی شیخ و مریدان شد دوان
هم چو ابر غرقه در خون می‌دوید
پای داد از دست بر پی میدوید
می‌ندانست او که در صحرا و دشت
از کدامین سوی می‌باید گذشت
چون نظر افکند بر شیخ آن نگار
اشک می‌بارید چون ابر بهار
دیده برعهد وفای او فکند
خویشتن در دست و پای او فکند
گفت از تشویش تو جانم بسوخت
بیش ازین در پرده نتوانم بسوخت
برفکندم توبه تا آگه شوم
عرضه کن اسلام تا با ره شوم
شیخ بر وی عرضهٔ اسلام داد
غلغلی رد جملهٔ یاران فتاد
چون شد آن بت روی از اهل عیان
اشک باران، موج زن شد در میان
آخر الامر آن صنم چون راه یافت
ذوق ایمان در دل آگاه یافت
شد دلش از ذوق ایمان بی‌قرار
غم درآمد گرد او بی غمگسار
گفت شیخا طاقت من گشت طاق
من ندارم هیچ طاقت در فراق
می‌روم زین خاندان پر صداع
الوداع ای شیخ عالم الوداع
ایام بکام تان

 

کمال داودوند در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۶:۰۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱:

پس از سلام و عرض ادب به حواشی گذاران گنجور
پس از چند سال آشنا ی با حاشیه های گنجور بنده هم شاید مخلص شما هم به این دسته روآورده ام.
شاید حواشی بنده را در حیطه بابا طاهر عریان و ابوسعید ابوالخیر در ستون حاشیه ها مطالعه نموده آید.
باری سرفصل جدیدم... بیشتر در مورد رباعی این شاعر (مولوی) بیشتر دورخواهد زد.
آنهم بطور کلی... جمع رباعیات بصورت ابجد کبیر (جمل) خواهد بودتاپایان آنها دراین برهه...
جمع این رباعی از 6498

 

مهدی در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۵:۲۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:

معنای بیت اول را کسی میداند؟؟

 

ابوالقاسم در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۳۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۲:

سلام.در دنیای علم،مرز جغرافیایی و تصاحب آن به نام شخص یا گروه خاصی معنی ندارد.اگر نگاهی به ادبیات تطبیقی در جهان علم و هنر داشته باشیم ،مشاهده خواهیم کرد که تمام آنچه امروزه بدان نیازمندیم در فرهنگها و زبانهای مختلف ،بارها و بارها گفته شده است.مهم عملی ساختن آن است.قانون جذب همیشه بود و خواهد بود.مهم از قوه به فعل در آوردن آن است.مولوی،حافظ ،سعدی و...همان اندازه بزرگند که شکسپیر،گوته،و...همه هم برای فهم انسان از دنیا تلاش کرده آمد.به گفته های خوب عمل کنیم تا با رفتارمان برتری بیابیم!

 

ناشناخته در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۱:۵۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸۸:

این مسرع دوم بیت اول کمی مشکوک میزنه

 

کمال داودوند در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۱:۳۸ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۷۲۴:

گنجور یان عزیز... اتمام جمع این رباعی از 5865
مشتق شده است.
بقولی به پایان آمد این دفتر...
میرم سوی دیگر شاع ری ...جمع بندی ابجد و دیگر حواشی
مثل مولوی...

 

بب در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۲۱:۴۹ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۸۶:

خر

 

میلاد در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۲۰:۳۹ دربارهٔ وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲:

من معنی بیت چهارم رو نفهمیدم میشه کمکم کنید

 

حمیدرضا در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۹:۳۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۸:

تکرار یک کلمه در تمام ابیات مصداق صنعت التزام است و نوعی اعنات محسوب می‌شود.

 

علیرضا محدثی در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۹:۲۳ دربارهٔ منوچهری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱:

عذرخواهم برای نوشتار دوباره
در مصرع اول بیت دوم ، نام ، قافیه شده است و بنده حواسم نبود . عذر میخواهم .

 

علیرضا محدثی در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۹:۲۰ دربارهٔ منوچهری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱:

در بارۀ مصرع چهارم :
هر خطبه که هست جز به بام تو مباد
به نظر می رسد « بام » غلط باشد و « نام » درست باشد . چون خطبه را به نام کسی می خوانند و نه به بام کسی ! پس درست ، این گونه باید باشد :
هر خطبه که هست جز به نام تو مباد

 

سید ریپورت در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۸:۵۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۲:

چون توی یه شعر در ادامه همینکه میخواد اینو که هی میپرسه این کیستو معرفی کنه بهش میگه یغماجی کسب و دکان...
یعنی من در راه اینکسب و دکانو هم ول کردم.
کلا منظورش اینه که اونایی هم که میفهمن این کیه اوناهم توبه میکنن و کال و جان و همه چیو ول میکنن.
اسحاق قربان توام،کاین عید قربانیست این.
بعد میگه اگرم تاحالا نشناختیش اشکال نداره،تو مقصر نیستی،غیبتش سر الهیه.ولی آب رفته به جوی برمیگرده،بشکن سبورو.

 

۱
۲۶۱۱
۲۶۱۲
۲۶۱۳
۲۶۱۴
۲۶۱۵
۵۰۴۷
sunny dark_mode