گنجور

 
حافظ

رویِ تو کس ندید و هزارت رقیب هست؛

در غنچه‌ای هنوز و صَدَت عَنْدَلیب هست.

گَر آمدم به کویِ تو، چَندان غریب نیست؛

چون من، در آن دیار، هزاران غریب هست.

در عشق، خانقاه و خرابات —فرق نیست

هر جا که هست— پرتوِ رویِ حبیب هست؛

آن جا که کارِ صومعه را جلوه می‌دهند،

ناقوسِ دِیرِ راهب و نامِ صلیب هست.

عاشق که شد، که یار به حالَش نظر نکرد؟

ای خواجه درد نیست؛ وگرنه طبیب هست.

فریادِ حافظ —این همه آخِر— به هَرزه نیست؛

هم قصّه‌ای غریب و حدیثی عجیب هست.