گنجور

 
حافظ

دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم

سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم

نیست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد

چاره آن است که سجاده به مِی بفروشیم

خوش هوایی‌ست فرح‌بخش خدایا بفرست

نازنینی که به رویش مِی گل‌گون نوشیم

ارغنون ساز فلک ره‌زن اهل هنر است

چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم؟

گل به جوش آمد و از مِی نزدیمش آبی

لاجرم زآتش حرمان و هوس می‌جوشیم

می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهوم

چشم بد دور که بی‌مطرب و مِی مدهوشیم

حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما

بلبلانیم که در مُوسم گل خاموشیم