گنجور

 
اهلی شیرازی

صبر تلخ است و دوای من خونین جگر است

داروی درد من از درد جگر سوزتر است

چون ننالم که رقیبش بجفا می کشدم

وین که او آگه ازین نیست جفای دگرست

منم آن دلشده پروانه که جا بر سر شمع

بی خبر سوخته ام تا دگران را خبرست

هر کجا غمزده شوخی است بلای دل ماست

تیر باران بلا در ره اهل نظرست

ناصحا من نکنم ترک بتان قصه مخوان

گفتگویی که بجایی نرسد درد سر است

اهلی از بهر خدا پرده زنار بکش

که تفاوت زتو تا بر همنان اینقدرست