شاهزاده گفت: چنین آورده اند که در شهور سالفه و اعوام ماضیه، سه کس از دهات عالم و کفات بنی آدم بر سبیل مشارکت، متاجرت می کردند و مرا بحث فراهم می آوردند . چون دینار به هزار رسید، گفتند: قسمت کنیم. یکی از آن سه کس که داهی طبع و کافی رای بود و در حوادث تجربت یافته و مهذب گشته، گفت: قسمت کردن هزار دینار متعذر و دشخوار بود و از کسور و قصور خالی نباشد. این کیسه نزدیک معتمدی به امانت نهیم تا چون ربح آن به هزار و پانصد رسید، آنگه قسمت کنیم. هر یک را نصیبی کامل و قسطی وافر حاصل آید و از آن نصاب، نصیبه رفاهت و فراغت در باقی عمر ما را مدخر گردد. چه یافتن منال بی وسیلت مال، دشخوار و ناممکن بود و هر که در آن باب غفلت و خوارکاری نماید، از لذت و مسرت بی بهره ماند و از فراغت و رفاهت محروم گردد. پس هر سه به اتفاق یکدیگر کیسه برگرفتند و به خانه پیرزنی رفتند که به امانت و سداد موصوف و به سمت عفاف و صلاح موسوم بود و او را گفتند: این هزار دینار نزدیک تو به امانت و ودیعت می نهیم و وصایت می کنیم که تا هر سه جمع نشویم، این کیسه به کسی ندهی و خود برفتند و روزگاری بر آن بگذشت تا وقتی اتفاق افتاد که به گرمابه روند و استحمامی کنند. یکی از آن سه گفت: در همسایگی آن زن گرمابه ای است، همانجا رویم و از گنده پیر، گل و شانه خواهیم. چون آنجا رسیدند، دو کس توقف کردند و آن که زیرکتر بود، گفت: شما همین جای باشید تا من گل و شانه آرم و و به خانه گنده پیر آمد و گفت: کیسه زر به من ده. پیرزن گفت: تا هر سه جمع نگردید، من امانت ندهم. مرد گفت: آن دو یار من در پس خانه تو ایستاده اند. تو بر بام خویش رو و بگوی: آنچه یار شما می خواهد، بدو دهم یا نه؟ پیرزن بر بام خانه رفت و سوال کرد که آنچه یار شما می خواهد به وی دهم؟ گفتند: بده که او را ما فرستاده ایم و ما خواسته ایم. زن گمان برد که ایشان کیسه زر می گویند، کیسه به مرد داد. مرد کیسه برگرفت و برفت.
وعدت باموالهم ظافرا
کعود الحلی الی العاطل
آن دو مرد زمانی بودند. پس به نزدیک گنده پیر آمدند و گفتند: یار ما کجا رفت؟ پیرزن گفت: کیسه زر بستد و برفت. آن دو مرد متحیر شدند و هر دو چنگ در پیرزن زدند که دروغ می گویی، زر ما بازده و جمله به حاکم شهر آمدند و هر یک بر گنده پیر دعوی کردند و گنده پیر واقعه بگفت که من زر به یار ایشان دادم. قاضی حکم کرد که زر بازده، چون شرط آن بود که تا هر سه حاضر نیایند زر ندهی، چرا دادی؟ غرامت بر تو لازم است و تاوان واجب. گنده پیر هر چند اضطراب نمود، فایده ای نبود. خروشان و نفیر کنان از پیش حاکم بازگشت و در آن راه بر جماعتی کودکان گذشت. کودکی پنج ساله پیش او دوید و پرسید که ای مادر، ترا چه حادث شده است که چنین مستمند و رنجوری؟ گفت: ای کودک، واقعه من معضل است و حادثه من مشکل. تو چاره آن ندانی و تدبیر آن نتوانی.
رو بازی کن که عاشقی کار تو نیست
تا کودک الحاح در میان آورد و سوگندان غلاظ و شداد بر وی داد. گنده پیر حادثه شرح داد. کودک گفت: اگر من این نازله مدغوع و این واقعه مرفوع گردانم و این رنج از دل تو برگیرم، مرا به یک درم درست خرما خری؟ گنده پیر گفت: خرم. کودک گفت: تلافی این معضل و تدارک این مشکل آنست که این ساعت پیش حاکم روی و خصمان را حاضر کنی و بگویی تا در حضور جماعتی از اعیان و عدول و ثقات، قصه حال از رقبه تا رکبه و از اول تا آخر بگویند و حاضران را بر آن اشهاد فرمایی. پس گویی: زندگانی حاکم دراز باد. کیسه ایشان من دارم و زر با منست. اما شرط میان ما آنست که تا هر سه جمع نگردند، این ودیعت به ایشان تسلیم نکنم. بفرمای تا یار سوم را حاضر آرند و امانت خود بگیرند. پیرزن این حجت ها یاد گرفت و بر بدیهه پیش حاکم رفت و گفت:
انی نثرت علیک درا فانتقد
کثر المدلس فاحذر التدلیسا
و همچنان که کودک تلقین کرده بود، باز گفت. حاکم چون ترکیب الفاظ مختلف دید و حجت محکم شنید، متحیر شد و حکم کرد که خصمان باز گردند و یار سوم را حاضر گردانند و امانت خود بگیرند، چه حق اینست و حکم شرع همچنین. خصمان خایب و خاسر برفتند و گنده پیر نجات یافت.
و ما هذه الایام الا منازل
فمن منزل رحب و من منزل ضنک
آنگاه حاکم روی به گنده پیر آورد و از وی سوال کرد که این چراغ از شمع که افروختی و این حجت محکم از که آموختی؟ گفت: از خاطر خود گفتم و از فکرت و رویت خود استنباط کردم. حاکم گفت: کذبت فارجعی. این حجت بابت عقل زنان نیست که طاووس فکرت در وکر دماغ زنان این بیضه ننهد و از آشیان غراب، طاووس نپرد و در سنگ سرب، زر نروید و در پارگین، صدف در نزاید و از آهوی کردری، مشک بربری نخیزد. راست بگوی که این حجت متین ترا که تلقین کرده است؟ پیرزن گفت: کودکی خرد پنج ساله. حاکم عجب داشت و مثال داد تا کودک را حاضر کردند و از خرد و خاطر او پرسید. چون در وی آثار رشد و کیاست دید، بنواخت و تقریب و ترحیب ارزانی داشت و اعزاز و اکرام کرد و اشفاق و انعام فرمود و بعد از آن در مشکلات و مبهمات با وی مشاورت می کرد و فایده می گرفت. شاه فرمود که داستان پیر نابینا چگونه است؟ باز گوی.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در داستان، سه نفر از روستاها تصمیم به تجارت میکنند و هزار دینار به امانت به یک پیرزن میسپارند تا زمانی که سود آن به هزار و پانصد دینار رسید، آن را تقسیم کنند. در حین رفتن به حمام، یکی از سه نفر به پیرزن مراجعه میکند و بدون حضور دو نفر دیگر، از او میخواهد کیسه زر را بدهد. پیرزن که امانتدار است، از دادن کیسه خودداری میکند. اما مرد به او میگوید که دو نفر دیگر پشت خانه هستند و او در نهایت کیسه را به او میدهد. وقتی دو نفر دیگر متوجه این موضوع میشوند، به پیرزن شکایت کرده و او به حاکم میبرد.
در حاکم، پیرزن در نهایت با راهنمایی یک کودک پنج ساله، مشکل را حل میکند. کودک پیشنهاد میدهد که پیرزن به حاکم بگوید که کیسه زر در دست اوست اما شرط آن این است که باید همه سه نفر حاضر شوند. حاکم با شنیدن این دلیل، حکم میکند که امانت باید دوباره به گروه برگردانده شود و اینگونه پیرزن از مشکل نجات مییابد. داستان به تأکید بر حکمت کودک و نیکامنی پیرزن اشاره دارد.
هوش مصنوعی: شاهزاده داستانی را نقل کرد درباره سه نفر از روستاها که با هم تجارت میکردند و تصمیم به تقسیم کردن مقدار زیادی پول گرفتند. یکی از آنها که فردی باهوش و کاردان بود، پیشنهاد داد که به جای تقسیم هزار دینار به طور فوری، آن را نزد یک پیرزن مطمئن به امانت بگذارند تا زمانی که ارزش آن به هزار و پانصد دینار برسد و در نتیجه هر کدام از آنها سهمی کامل دریافت کنند. این کار برایشان آسانتر بود و به آنها این امکان را میداد که در آینده از زندگی راحتتری برخوردار شوند. آن سه نفر به خانه پیرزنی با صداقت و اعتبار رفتند و از او خواستند که کیسه پول را به امانت نگه دارد. پس از مدتی، هنگام رفتن به حمام، یکی از آنها به دو نفر دیگر گفت که به او اجازه دهند تا برایشان چیزی از پیرزن بگیرد. او به خانه پیرزن رفت و از او خواست که کیسه پول را به او بدهد. اما پیرزن پاسخ داد که نمیتواند پول را بدون اجازه دیگران بدهد. مرد به او گفت که دوستانش در نزدیکی او هستند و درخواست کرد که از آنها بپرسد. وقتی پیرزن از بام خانهاش سوال کرد و آنها گفتند که به او کیسه پول نیاز دارند، او فکر کرد که آنها به کیسه اشاره میکنند و در نتیجه پول را به مرد داد. مرد نیز کیسه را گرفت و رفت.
هوش مصنوعی: وعدهات با ثروتمندان شبیه است به گلی که به انگشت فرد بیدست برمیگردد.
هوش مصنوعی: دو مرد زمانی به نزد زن سالخوردهای رفتند و از او پرسیدند که دوست ما کجا رفت. زن پاسخ داد که او کیسه طلا را برداشت و رفت. مردان با تعجب به او چنگ انداختند و گفتند که دروغ میگوید، طلا را به ما بده. سپس به نزد حاکم شهر رفتند و هر یک علیه زن سالخورده شکایت کردند. زن گفت که او طلا را به دوستشان داده است. قاضی حکم کرد که باید طلا بازگردانده شود، زیرا توافق این بود که تا هر سه نفر حاضر نشوند، طلا داده نشود. به همین دلیل از زن سالخورده غرامت خواست. او هرچقدر هم که نگران و مضطرب بود، فایدهای نداشت و با ناامیدی از نزد حاکم بیرون آمد. در مسیر، بر یک گروه از کودکان گذشت و یکی از کودکان پنج ساله به او دوید و پرسید که چرا اینقدر رنجور و بیچاره به نظر میرسی. زن پاسخ داد که مشکلش بسیار پیچیده و دشوار است و او نمیتواند به آن چارهای بیابد.
هوش مصنوعی: بازی کن و عشق ورزیدن را به عنوان کار خود نپندار.
هوش مصنوعی: کودک پس از آنکه با اصرار و سوگندهای شدید به گندهپیر گفت، او داستان خود را بیان میکند. کودک از او درخواست میکند که اگر بتواند این مشکل و سختی را حل کند، آیا به او یک درم برای خرید خرما خواهد داد. گندهپیر پاسخ مثبت میدهد. کودک میگوید بهترین راه برای حل این مسئله این است که پیش حاکم بروند و رقبای او را جمع کنند تا داستان را در حضور عدهای معتمد و معتبر بیان کنند و این افراد را به شهادت بگیرند. سپس او تأکید میکند که زندگی حاکم باید دراز باد، اما شرط این است که تا زمانی که همه رقبای او جمع نشدهاند، این ودیعه را به کسی نمیدهد. پیرزن این نکات را یاد میگیرد و بدون تأخیر به سمت حاکم میرود و ماجرا را بیان میکند.
هوش مصنوعی: من بر تو سخنانی مینویسم که برخی آنها را تحریف میکنند، پس حواست باشد که به دام فریب نیفتی.
هوش مصنوعی: کودک دوباره آنچه را که به او گفته بودند، تکرار کرد. حاکم با دیدن ترکیب متفاوت کلمات و شنیدن استدلال محکم، دچار حیرت شد و تصمیم گرفت که طرفین دعوا بازگردند و شخص سوم را نیز حاضر کنند تا امانت خود را تحویل بگیرند، چرا که این حق و مطابق با حکم شرع است. طرفین دعوا که ناامید و شکستخورده بودند، رفتند و پیرمرد از این ماجرا نجات یافت.
هوش مصنوعی: این روزها مانند اقامتگاههای متنوعی هستند؛ برخی فضاهای وسیع و راحت دارند و برخی دیگر کوچک و تنگ.
هوش مصنوعی: سپس حکمران به پیر بزرگسال روی آورد و از او پرسید که این نورانی که از شمعی که روشن کردهای و این دلیل محکمی که ارائه دادهای، از کجا آموختهای؟ او پاسخ داد: «اینها را از فکر و اندیشه خودم استنتاج کردم». حکمران گفت: «درست نیست، به کناری برو». او ادامه داد: «این دلیل بر اساس عقل زنان نیست، زیرا اگر طاووس در جایگاه خود نمینشیند، از آشیان غراب به پرواز در نمیآید و طلا از سنگ نمیروید و صدف در جاهای بیفایده پیدا نمیشود و مشک هم از آهو نمیتراود». سپس پرسید که چه کسی این دلیل محکم را به تو یاد داده است؟ پیرزن گفت: «یک کودک پنج ساله». حکمران شگفتزده شد و مثالی زد تا کودک را حاضر کنند و از او در مورد فهم و دانشش سوال کرد. زمانی که آثار رشد و هوش را در او دید، او را مورد محبت و احترام قرار داد و به او جایگاه ویژهای داد و بعد از آن در مسائل دشوار با او مشورت میکرد و از او بهرهمند میشد. شاه سپس از داستان پیر نابینا سوال کرد و خواست که دوباره آن را بگوید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.