گنجور

 
ظهیر فاریابی

خورشید صدور عصر،صدرالدین

بی لطف تو جان عدوی تن باشد

واندر حرم حمایت حفظت

دوران سپهر مؤتمن باشد

ذات تو و چار صفّه ارکان

عیسی و سرای اَهرمن باشد

جود تو و الماس محتاجان

یعقوب و نسیم پیرهن باشد

شمعی ست جلال تو که در جنبش

نه طاس فلک یکی لگن باشد

با خلق تو باد چون روا دارد

که همدم نافه ختن باشد؟

با لطف تو آب چون در آرد سر

کو معدن لؤلؤ عدن باشد؟

اطراف ردا و رکن دستارت

آرایش صدر و انجمن باشد

ایام کریم و عهد میمونت

تاریخ مفاخر زمن باشد

قدر تو به جای چرخ بنشیند

وانگاه به جای خویشتن باشد

دوری ز در تو اهل معنی را

چون طعنه دوست دلشکن باشد

صدرا سر آن نداشتم کامسال

جز درگه تو مرا وطن باشد

ایام رها نکرد کان دولت

روزی دوسه دافع حزن باشد

از کاری و خدمتی که در حضرت

هرچ آن برود به دست من باشد