گنجور

 
ظهیر فاریابی

زان زلف عنبرین که به گل بر نهاده ای

صد گونه داغ بر دل عنبر نهاده ای

مخمور عشق را نبوده چاره ای که تو

مهر عقیق بر می و شکر نهاده ای

از اشک لعل ساغر چشمم لبالب است

تا لب چرا بر آن لب ساغر نهاده ای

خود از برای سر زره از بهر تن بود

تو ماه روی عادت دیگر نهاده ای

در بر گرفته ای دل چون خود آهنین

وان زلف چون زره را بر سر نهاده ای

سر بر نمی کنی ز تکبر مگر که پای

بر آستان شاه مظفر نهاده ای

آن شاه شاهزاده که اقبال گویدش

کز فخر پای بر سر اختر نهاده ای

بوبکربن محمد کاندر دیار کفر

آتش هزار بار چو حیدر نهاده ای

دولت به توست زنده و ملت به توست شاد

کایین هر دو لایق و در خور نهاده ای

با آنک در بدایت عمری هزار بار

پا بر سر سپهر مُعَمَّر نهاده ای

کس را فراز خویش نبینی چو از عُلُوّ

منبر فراز گنبد اخضر نهاده ای

زان دم که از لب تو بشسته ست دایه شیر

لب را به مهر بر لب خنجر نهاده ای

هر کس که با مناقب حیدر ببیندت

داند که جسر بر در خیبر نهاده ای

تا کرده ای زبانه سنجق سوی هوا

تکبیر در زبان دو پیکر نهاده ای

دیرست تاهم از تک اسب و ز گرد راه

رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای

دیرست تا به جای صلیب و کلیسیا

محراب راست کرده و منبر نهاده ای

زُنّار بست خصم تو چون دید کز ظفر

تو داغ بر جبین مه و خور نهاده ای

اقبال با تو زاد برابر به یک شکم

خود را به دیگران چه برابر نهاده ای؟

دانند همکنان که تو تنها به ذات خویش

صد لشکری،چو روی به کافر نهاده ای

فر خدای با تو و اعجاز مصطفی

بر خود چرا مؤونت لشکر نهاده ای؟

پشت و دلت همیشه قوی باد بهر آنک

بنیاد ملک هر چه قوی تر نهاده ای

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode