گنجور

 
ظهیر فاریابی

ای مهر و مه نتیجه رای منیر تو

حل کرده عقدهای فلک را ضمیر تو

فخر ملوک نصرت دین بیشکین تویی

کایزد برای نصرت دین شد نصیر تو

وان بدر ازهری که مُقدَّر شد از ازل

تا حشر در منازل دولت مسیر تو

وان بحر زاخری که ز روی مناسبت

در پای اخضرست کمینه غدیر تو

سرمایه بحار و معادن بود حقیر

گر نسبتش کنی به عطای حقیر تو

شد مکرمت ملازم ذات تو بهر آنک

تو ناگزیر اویی و او ناگزیر تو

نقاش وهم اگر چه که استاد حاذق است

ننگاشت بر صحیفه امکان نظیر تو

اهل زمین اگر چه اسیر زمانه اند

اینک زمانه با همه شوکت اسیر تو

گردون که پیش موکب جاهت سپر کش ست

هردم سپر بیفکند از سهم تیر تو

آن را که سر دوباره بروید چو گندنا

لرزان بود ز خنجر چون برگ سیر تو

حیفی بود از آنجا که راستی ست

جز تیر اگر شود سوی دشمن سفیر تو

جمشید راستینی،از آن لاف می زند

خورشید روز و شب ز کلاه و سریر تو

سلطان نشان عهدی از آن می رود به طوع

مریخ زیر رایت کمتر امیر تو

گردون بدین قدر ز تو راضی که نام او

در سلک بندگان تو آرد دبیر تو

دانم که هست انجم سیاره را رجوع

لیکن به قول حاجب و رای وزیر تو

صاحب قبول صفه روحانیان شده ست

بخت جوان به تربیت رای پیر تو

ثابت نمی شود به براهین عقل و شرع

هر دعویی که آن نبود دلپذیر تو

خلق تو را نسیم عبیرست لا جرم

شد جیب چرخ پر زنسیم عبیر تو

دانند همگان که ظهیر آن توست لیک

او را چه قدر؟بس بود ایزد ظهیر تو

تو دستگیر خلق خدایی درن جهان

بادا خدای در دو جهان دستگیر تو