گنجور

 
فرخی یزدی

ای وطن‌پرورِ ایرانیِ با مَسلَک و هوش

هان مکن جوش و خروش

پندهای منِ با تجربه بنمای به گوش

گر تویی پند نیوش

اجنبی گر به مَثَل می‌دهدت ساغر نوش

نوش نیش است منوش

وز پیِ خستنِ او در همه اوقات بکوش

تا توان داری و توش

که عدو دوست نگردد به خدا گر نبی است

اجنبی اجنبی است

من سرگشته چو پرگار جهان گردیدم

رنج‌ها بکشیدم

پابرهنه رهِ دشت و دره را ببریدم

دست غم بگزیدم

حالتِ ملّتِ عثمانی و ژرمن دیدم

خوب و بد بشنیدم

باز برگشته و از اجنبیان نومیدم

حالیا فهمیدم

که اگر شیخ خورد گول اجانب صبی است

اجنبی اجنبی است

تو مپندار کند کار کسی بهر کسی

قدرِ بالِ مگسی

تو عَبَث منتظرِ ناله و بانگِ جَرَسی

کاروان رفت بسی

فارِسِ فارس تویی از چه نتازی فَرَسی

پیش آور نه پسی

همه دزدند در این مُلک ندیدم عسسی

یا یکی دادرسی

هر چه گویم تو مگو گفتهٔ زیرِ لبی است

اجنبی اجنبی است