گنجور

 
فرخی یزدی

مرا بارد از دیدگان اشک خونی

بر احوال ایران و حال کنونی

غریقم سراپای در آب و آتش

ز آه درونی ز اشک برونی

زبان آوران وطن را چه آمد

که لب بسته خو کرده با این زبونی

چه شد ملتی را که یزدان ز قدرت

همی داد بر اهل عالم فزونی

چنین گشته خونسرد و افسرده آنسان

که گویی کند دیوشان رهنمونی

نه گوشی است ما را که سازیم اصغا

زنای وطن صوت آن یرحمونی

نه چشمی که بینیم خوار اوفتاده

درفش کیان از کیان در نگونی

وزیری که باید مقام وطن را

رساند به اعلی رهاند ز دونی

کند مستبدانه کار و نداند

بود مملکت کنستی توسیونی

وکیلی که باید پی حفظ ملت

کند بی‌قراری کند بی‌سکونی

دم نزع ایران کند با تفنن

به تقلیل تکثیر رأی آزمونی

سرافراز سرکرده‌ای را که باید

به هیجا قشون را نماید ستونی

سرآورده یکسر به طغیان و دارد

چو حیوان سرکش هوای حرونی

خلیل وطن را ز نمرودیان بین

به جان آتش از دردهای درونی

مگر آب شمشیر ابناء ایران

کند کار فرمان یا نار کونی