میرزا جان من از ده سالگی تا امروز هرگز جندق را تهی از آسوده مردی و خداوند دردی ندیدم آن روزگارها راهرو راستین میرزا ضیاء الدین بود. سه چهار تن وابسته خوب داشت. همه وارسته سرخ و زرد بودند، و در خورد تاب و توان خود دارای سوز و درد. پس از وی میرزا مسیح خاکستر نشین دوده قلندری و سرگشته هامون سلندری بر همه برتری داشت، و نام خجسته فرجام نیستی بر بادامه انگشتری او نیز چون جامه برانداخت، کربلائی ابراهیم پایه جای نشینی یافت و آرایش افزای کنج خاموشی و گوشه گزینی گشت. جوی او نیز به دریا پیوست.
ملا نورمحمد خود را بر کمند او آویخت، و کاربند آئین و آهنگ او شد. چون میرزا سید محمد در روزگار او شاخ و یال افراخت و پر و بال افشاند، او را نشستی چونانکه پیشواهای پیشینه نخاست، ولی بر دیگر درویشان بیشی و پیشی یافت. دوده خاکساری یکباره سرد نشد، و آئینه یکی گویی و یکی جویان چندان کوب آزمای خاک و رنگ افزای گردنگشت.
میرزا سیدمحمد اگر چه برون از آئین درویشان بود و برهنه از جامه ایشان، ولی از در گوهر خوی فرشتی و رای روشن و هنجار ستوده دو جهان درویشی... و به کیش من تا پدرش فرسنگ ها بر پیشی وی... نیز بدرود سپنجی لانه که در آهنگ جاوید خانه سید هادی نیز از جامه سبز و سپید که رخت نیکبختان است آذین و زیور جست و در آن سپاه پیروز با اسب مومین و شمشیر چوبین، سیاهی لشکر بازان پایگاه را زیب و آرایشی بست، و آن دست و دستگاه را خاسته سوز و خس پرداز آلایشی گردیده به سوک وی اندر دوده درویشی و مردمیهای درویشانه جامه سیاه آورد، و گوهر خاکساری و یکی گویی را که توده خاکستر و تارک بی افسر کلاه تخت است، لاف هستی و ننگ خودپرستی تخته کلاه افکند، ناگزیر است که گویی بود این چوگان را.
امروز در آن کریچه بی دریچه وکوی تنگ لانه و سپنج تنگ خانه کسی که شایسته این کار باشد و بایسته این بار، نمکخوارگیهای کهنه و نو را، سوگند، جز تو کسی نیست، و کیش یکی گویی و یکی جویی را که بهتر یاسا و آئین است، دادرسی نیروی هست و بود پاکی دامن و دهان پرهیز از دغا و دغل، پروای نیاز و نماز، فراموشی از ساز و سامان توانگر و درویش، خموشی از ننگ و نام بیگانه و خویش، از هر مایه آمیز گسیختن، از هر پایه آویز گریختن، و دیگر روشهای نیک و منشهای نغز که فزایش و فر درویشی است و از آفرینش بیگانگی و با خدا خویشی همه در تو فراهم است، و هم اینها پیرایه سلطان بایزید و ابراهیم ادهم.
ما بمیریم لوطیانه بیا از همه اندیشه ها خواست و خوی در بر، و در همین جامه که هستی بدین پیشه رای و روی آور، از آئینه دل بر این کنج تاریک پرتو افکن، این فرخنده یاسا را که چرخ کهن دست فرسود شکست و شکن کرد، نوساز.گلگشت راغ تماشای باغ شیوه آبیاری پیشه درخت کاری، هنجاری پیله وری، کردار سوداگری پاس زن، و فرزند، پرستش خویش و پیوند، آیین خاست و نشست، یاساق پیوند و پیمان و پیوست...
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.