گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
یغمای جندقی

دل فدای تو چون توئی دلبر

جان نثار تو چون توئی جانان

نامه شیرین نگار رنگین اشعار که حلقه نجات بود و چشمه حیات روح عالم است و جان آدم، جمال صباحت بود و کمال فصاحت، کتاب منزل است و خطاب مرسل، تن را توان، جان را روان، دیده را بینائی، سینه را روشنائی، زبان را سپاس داری، بیان را تیاق گذاری داد، در مقابل آن خط خوش و ربط دلکش و نثر زیبا و نظم شیوا هر چه نگارم هدر و هباست، و هر چه شمارم خاک زمین و باد هوا، فرد:

معجز است این نامه یا سحر حلال

هاتف آورد این سخن یا جبرئیل

قربان خامه و بنان و فدای نامه و بیانت شوم، مرا قدرت نشر کتاب و دست تحریر جواب نیست، فرد:

سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان

در به دریا می فرستی زر به معدن می بری

فرد: طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم

شکر است آن نه دهان و لب و دندان که تو داری

سودای وصالت نه چنانم آشفته ساخته که پای از سر دانم و طومار از دفتر، زبانم بسته ماند و دست از نگارش شکسته، فرد:

مائیم و تهیه خموشی

و آفاق همه به گفتگویت

فرد:

به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ

چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد

باری با هزار شرمساری خم اندر پشت و خامه در انگشت آورده با ناتوانی و هیچ ندانی از باب عرض ارادت و فرض عبادت بدین ذریعت ساز ضراعت کردم، استغنای من زیاد است و حوصله عشق اندک، هوس عاشق افزون است و کبریای معشوق از حد بیرون، ندانم کار دل با دوست به کجا خواهد انجامید، فرد:

باغ را بسیار ره دور است و گلچین سست پای

سیب را بسیار رو سرخ است و کودک بوالهوس

مرمت حال خرابم کن و چاره دل کبابم فرمای. طاقت دوری وتاب صبوری ندارم، فرد:

یا من ناصبور را پیش خود از وفا طلب

یا تو که پاک دامنی صبر من از خدا طلب