گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
یغمای جندقی

بار نامه دل نشان که بهشتی درختی گل فشان بود لاله و نرگس دامن دامن افشاند و خیری و نستر به خروار و خرمن، بزمم بستان ساخت و کاخم گلستان. خزانم خرم بهار آورد و در و دیوارم بت و نگار، کنارم دریای گوهر کرد و سرایم گردون اختر، گدائی سامان شاهی یافت و شوریده سری پایه خورشید کلاهی، ویرانی رنگ آبادی گرفت و گرفتاری سنگ آزادی، موری نوبت سلیمانی کوفت و مشت خاکی گردن آسمانی افراخت، پشه بال همائی گشود و بنده یال خدائی بست، شعر:

طفیل خود ستایندم گدایان سر کویش

مگر افتاد بر من سایه دولت همائی را

زبان از سپاس این سرافرازی لال است و دل از پاس این خسروانی نواخت لابه اندیش و پوزش سگال، مرده بودم زنده شدم و آزاد بودم بنده، چون نامه رستگاری و نوشته آموزگاری زیب کلاه سربلندی ساخته، لاف پرچمه شیخی را بر نزدیک و دور خواهم خواند و سرافرازی آن جهانی را با خود به گور خواهم برد. اینکه فرمان و خرسندی یغما را تن داده اند و گردن نهاده کاری در خور و سزاست و شماری شایان و روا، شعر:

خوش خواجگی عشق که صد بنده چو یوسف

شکرانه این بندگی آزاد توان کرد

دیر یا زود سود و بهبود این سودای زیان سوز با سازی دلخواه سایه خواهد گسترد و مایه خواهد بخشود. در این رستا زیان نیست و این خرم چمن را آسیب خزان در کار. آن یار که نزدیک و دور است و شمارم جدا از لب شیرینش با کام تلخ و اشک شور پرسشی رفته مپرس و مگوی، مخواه و مجوی، به گفته محمد مطرب:

چه می پرسی ز احوال فلوسم

چه گویم وای موسم وای موسم

از نامه و پیامش بی بهره ام، زهره دیدار و گفت و گذارم از کجا ندانم کی و کجا این بریدن فر پیوستن آرد و جان فرسوده از این دام بر آن بام ساز رستن و نشستن:

ترسم این شام جدائی که سیه بادش روز

برسد عمر به پایان و به پایان نرسد

باری از یادم مده و خاکم بر باد مخواه، از چشمه ساز خامه جان پروردم زندگی بخش و اگرم پایه پادشاهی خواهی در بند بندگی آر. کاری که این دست بسته و راهی که این پای شکسته تواند گشود و رفت باز فرمای که آماده ایم و ایستاده، زندگانی پاینده و کامرانی فزاینده باد.