بار نامه دل نشان که بهشتی درختی گل فشان بود لاله و نرگس دامن دامن افشاند و خیری و نستر به خروار و خرمن، بزمم بستان ساخت و کاخم گلستان. خزانم خرم بهار آورد و در و دیوارم بت و نگار، کنارم دریای گوهر کرد و سرایم گردون اختر، گدائی سامان شاهی یافت و شوریده سری پایه خورشید کلاهی، ویرانی رنگ آبادی گرفت و گرفتاری سنگ آزادی، موری نوبت سلیمانی کوفت و مشت خاکی گردن آسمانی افراخت، پشه بال همائی گشود و بنده یال خدائی بست، شعر:
طفیل خود ستایندم گدایان سر کویش
مگر افتاد بر من سایه دولت همائی را
زبان از سپاس این سرافرازی لال است و دل از پاس این خسروانی نواخت لابه اندیش و پوزش سگال، مرده بودم زنده شدم و آزاد بودم بنده، چون نامه رستگاری و نوشته آموزگاری زیب کلاه سربلندی ساخته، لاف پرچمه شیخی را بر نزدیک و دور خواهم خواند و سرافرازی آن جهانی را با خود به گور خواهم برد. اینکه فرمان و خرسندی یغما را تن داده اند و گردن نهاده کاری در خور و سزاست و شماری شایان و روا، شعر:
خوش خواجگی عشق که صد بنده چو یوسف
شکرانه این بندگی آزاد توان کرد
دیر یا زود سود و بهبود این سودای زیان سوز با سازی دلخواه سایه خواهد گسترد و مایه خواهد بخشود. در این رستا زیان نیست و این خرم چمن را آسیب خزان در کار. آن یار که نزدیک و دور است و شمارم جدا از لب شیرینش با کام تلخ و اشک شور پرسشی رفته مپرس و مگوی، مخواه و مجوی، به گفته محمد مطرب:
چه می پرسی ز احوال فلوسم
چه گویم وای موسم وای موسم
از نامه و پیامش بی بهره ام، زهره دیدار و گفت و گذارم از کجا ندانم کی و کجا این بریدن فر پیوستن آرد و جان فرسوده از این دام بر آن بام ساز رستن و نشستن:
ترسم این شام جدائی که سیه بادش روز
برسد عمر به پایان و به پایان نرسد
باری از یادم مده و خاکم بر باد مخواه، از چشمه ساز خامه جان پروردم زندگی بخش و اگرم پایه پادشاهی خواهی در بند بندگی آر. کاری که این دست بسته و راهی که این پای شکسته تواند گشود و رفت باز فرمای که آماده ایم و ایستاده، زندگانی پاینده و کامرانی فزاینده باد.