گنجور

 
یغمای جندقی

یا عزیزی من لا عزیزله، با همه گرفتاری و پریشانی این دل خودکام و پای سبک گام و عقل دیوانه مشرب و نفس آشفته مذهب و مغز سودائی سرشت و طبع رسوائی سرنوشت، بازم از زیارت خدام آقا و عیادت سرکار وزیر و اقدام کارهای معادی و معاشی منصرف ساخته، به آنجا کشید که نگفته گویاست و نهفته هویدا. چون حقیقت عالی در ولایت جان والی است، بی پرده حاضری نگویمت جای خالی است، طرفه عرفان سردی بافته شد و دامان گردی شکافته، یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار . دوات قلمدان را مصحوب حامل که خادم این محفل است و محرم این منزل ارسال فرمایند که مرکب حاضر است، اگر بیمار پرس سرکار وزیر لشکر دست داد از جانب من بسط ارادت کن و قصد عبادت مخدومی را عذری خوش گوی که جبران گناهم کند، دارای انجمن که خداوند من است و بنده تو عرض نیاز می کند و عذر باز می خواهد.