گنجور

 
یغمای جندقی

اگر رفت رستم به هاماوران

به نیروی رخش و به گرزگران

بر افراخت مردانه یال نبرد

در آن مرز رزمی دلیرانه کرد

تو از یاری تیزتک مادیان

به خاک دماوند دادی عنان

نه درع و نه شمشیر و نه گرز و خود

به دست اندرت جز عنانی نبود

به تنها در آن عرصه دل نواز

همی تاختی بر نشیب و فراز

بهر جا که نقش سم خیل بود

سبک رو بدان جانبت میل بود

چنان تاختی مفلسان را ز کین

که بدمست را شیخ خلوت نشین

نماندی در آن مرتع دلپسند

تنی باقی از گاو و از گوسفند

نه برف است آن ای تهمتن شکوه

که بهمن ز بیم تو بگزیده کوه

ولی از جفای تو خرسند نیست

کجا کز تو همچون دماوند نیست

گذشت از نطاق فلک تاج تو

جهانگیر شد صیت تاراج تو

زند خنده بر مهر و مه اخترت

جگرها به خون رنگ از خنجرت

به گیتی ندیدم بلائی چنین

ز گردون نیامد قضائی چنین

مگو پور دستانم اندر نبرد

نپاید تو آن کن که دستان نکرد