گنجور

 
یغمای جندقی

اگر رفت رستم به مازندران

به تیغ و کمند و به گرز و سنان

پس از روزگاران به دیو سفید

سیه کرد چون شام صبح امید

تو بی تیغ و گرز و سنان و کمند

نشستی ببالای رعنا سمند

به فیروز که تاختی ترک تاز

چو بر جرگه مرغکان جره باز

به نیروی سر پنجه زورمند

در آن مرتع از گاو و از گوسفند

هر آنچت به پیش آمد ای نامدار

غنیمت کشیدی به صحرای خوار

زخون شقایق بهر سنگ دشت

نوشته است تاریخ این سرگذشت

چنین بخت فیروز پی جم نداشت

شجاعت به این پایه رستم نداشت

پدر کو که در روز میدان تو

به مژگان کشد گرد جولان تو

کجا مام تا بیندت نیک عهد

بیالایدت لعل شیرین به شهد

نیاکانت گو سر برآرند پاک

چو نرگس به نظاره از تیره خاک

بدین برز و بالا تماشا کنند

ز نو زندگانی تمنا کنند

نپرورد این زال نامهربان

خلف چون تو در مهد نه آسمان

فلک را به عهد تو نازندگی

زمین را به مهدت برازندگی