گنجور

 
یغمای جندقی

زنی پارسا پیشه در مرز کاش

به پرهیز آوازه در پرده فاش

شبی دیده بر بست و خوابش ربود

یکی زن به خواب اندرش رخ نمود

بر آورد کیر خری ز آستین

که ای از هوس رسته راستین

تو دانی که این گنج آراسته

که گیتی از او کام دل خواسته

زن و مرد مردانه خرد و درشت

بر او دشمنانند از پیش و پشت

به زوروزر وزاری و هر چه هست

نه آسان که دشوار آید به دست

شکاری فزون از کمند من است

نگین سلیمان و اهریمن است

نه آسوده از دشمنم نی زدوست

که چشم جهانی به دنبال اوست

مرا تاب و توش نگهداشت نیست

اگر شام باشد همی چاشت نیست

تو نیکو نشستی و پاکیزه رو

به پاکی و پرهیزگاری گرو

چو پرهیزگار آن بدید این شنفت

چو باغ گل اندر بهاران شکفت

در او نیک و بد آشکار و نهان

زبر زیرش دریا شد و ناودان

به نرمی سندان دراز و درشت

که از گندگی در نگنجد به مشت

شره دیده آشنایی بدوخت

هوس خرمن پارسایی بسوخت

ستان اندر افتاد و پس داد پیش

روان در سپردش به زهدان خویش

پریشان پشیمان خداوند تیر

در او دوخت بینندگان خیر خیر

که این پیشه کیش نگهداشت نیست

سپارنده را آنچه پنداشت نیست

برآن شد که از دل بر آرد خروش

سپو زنده گفتش چه نالی خموش

یکی را که چشم جهان در پی است

جز این گونه پاس آتش اندر پی است