گنجور

 
یغمای جندقی

پری چهری از پرده دامغان

نه دیرینه روز و نه تازه جوان

به مردی کهن از در همسری

جوان ساخت مهر زنا شوهری

نکو خورد و خفتی برانگیختند

چو شیر و شکر در هم آمیختند

ز انداز جفتی و پیوستنی

پدید آمدش رنگ آبستنی

دمی گفت پهلو دمی گفت دل

گهی خفت بر خاک و گه خورد گل

چنان خیک از باد مغز از ورم

همی تا به نه مه برآمد شکم

به ناف اندرش درد زادن گرفت

فرا پشت و پهلو فتادن گرفت

بر او گرد گردیده همسایگان

به درگاه بر دیده دایگان

پدر چون فزون مهر فرزند داشت

سر و سیم در راه دلبند داشت

پی برخی رود والانشان

روان بر سر بزم گوهرفشان

کند تا یکی سور انده نورد

به رامشگران زر فرستاد مرد

بیاراست بام و در از گسترش

بپرداخت بس خسروانی خورش

سرایندگان با نی و چنگ و رود

به ناهید یازان نوای سرود

شد از گوهر جام و یاقوت می

سرا شرم مشکوی جمشید و کی

بر و بوم از گونه گون خواسته

زمین آسمانی شد آراسته

چو گردید زاینده را درد بیش

بخواندند ماماچگان را به پیش

شتاب از پی پاس فرزند را

بخواندند ماماچه ای چند را

یکی دست و دیگر گرفتش کران

نشاندندش با رنج های گران

به دستی که آمد زنان را سرشت

گشادند خشتک، نهادند خشت

فراخشت با یک جهان درد وداد

همی زور کرد آن زن مرد زاد

به صد زاری و زور از آن شوربخت

جدا شد یکی باد بدبوی سخت

چه باد آنکه نتوان به هیچش ستود

تو گوئی که آوای خمپاره بود

زن و مرد مشکوی از آن گوزگند

به دیوار رخ، لب پر از پوزخند

شکم ساخت چو از باد خاتون تهی

پرستار زی خواجه برد آگهی

که آن مایه اندوه و تیمار و رنج

که بردیم بر بانوی بادسنج

ز بی مهری خاک آتش نهاد

چو بی آب گوهر بر آمد بباد

سزدگر دلت شاد و خرسند نیست

که جز باد نه ماهه فرزند نیست

چو بشنید پیر از پرستار گفت

گران گشت با در دو تیمار جفت

بپیچید از تاب تیمار و درد

به چشم آب خونین به لب باد سرد

که چون من به گیتی بد افتاد کیست

مرا زاد باید همی باد چیست

کهن پیری از خاک خاور زمین

به رای و خرد پس نگر، پیش بین

خداوند مهر و نوا و نواخت

هنرور خردمند و مردم شناخت

بخندید و با خواجه گفت ای شگفت

همه بوده ها باد باید گرفت

جز آنان که سردار یل با درود

در آن نامه نامی از ایشان سرود

بکاوی اگر تخمه آدمی

نیابی در او گوهر مردمی

به گوهر یکی باد رامش فزای

به از یک جهان رود مردم گزای

 
sunny dark_mode