گنجور

 
یغمای جندقی

مقرون به هدف خواهی اگر تیر دعا را

با عیش بدل گر طلبی طیش عزا را

آسوده ز غم جوئی اگر شاه و گدا را

وز شهر برون غایله رنج و با را

کوته ز گریبان جهان دست بلا را

از چنگ مده دامن شاه شهدا را

در گیتی اگر عام شود علت طاعون

آویز و با سخت کند ساز شبیخون

آسیب بروید عوض سبزه زهامون

آشوب ببارد بدل ژاله ز گردون

با حفظ شه دین به خود اندر مدم افسون

از کشمکش پشه چه اندیشه هما را

هر چند گزیر از قبل حکم خدا نیست

قطع امل از فیض ازل نیز روا نیست

دردی که مر او را ز درچاره دوا نیست

تدبیر جز آویخت به شاه شهدا نیست

آن را که رهی جز ره تسلیم و رضا نیست

نشگفت که تبدیل کند امر قضا را

شاهی که براه طلب از فرق قدم کرد

در رزم حرامی شد و بدرود حرم کرد

تسلیم جفا آمد و تمکین ستم کرد

شنگرف ز خون دل از انگشت قلم کرد

آیات قدا بر ورق چهره رقم کرد

تا ساخت موشح خط آزادی ما را

ای قافله سالار به تزئین ره انجام

ز اندیشه آهنگ جرس باز گسل کام

کز ماریه ما خیل مصیبت زده تا شام

از سینه شوریده خروش فلک انجام

تا قائمه عرش رسانیم بهر گام

از ناقه تفضل کن و بگشای درا را

بی شرم گروهی ز می بی خبری مست

آبی که تر و خشک جهان سوده بر او دست

بگشاده در کاوش و کین بر رخ او بست

تا شاد کند جان اعادی دل او خست

با ماش جوابی اگر اکنون به خطا هست

پاسخ به قیامت چه دهد خشم خدا را

بر شط فرات آن به سزا ساقی کوثر

خاکم به دهان با لب خشک و مژه تر

آبش ز تف تشنه لبی ها شده آذر

لب تشنه و سیراب ز سرچشمه خنجر

نشگفت جدا زان لب جان بخش سکندر

با زهر بر آمیزد اگر آب بقا را

آن رنج کز او جان تلف و توش تباه است

خشک و تر ما و آتش او برق و گیاه است

از بنگه ماهیش خطر تا در ماه است

با این همه نهراسم از او بیم گناه است

کآنرا که ولای شه دین پشت و پناه است

سنگ پر کاهی ننهد کوه بلا را

آن قوم قوی فیض که از روی تمامی

پا تا سر ایجاد بدیشان شده نامی

فرع است بر ایشان گهر عارف و عامی

در کاوش و کین سپه کوفی و شامی

از بهر نجات من و تو جان گرامی

دادند و گزیدند به تن رنج و عنا را

رنجی زقضا گر نهدت بر سر جان پی

یا غایله نامه ای آرام کند طی

یا تیر فرا صفحه دگرگونه کشد نی

یا دور قمر از قدح کینه دهد می

در سلسله حکم وی آویز که جز وی

کس منع نیارد فلک حادثه زا را

در ماتم آن شه ز بصر خون جگر ریز

بر دامن او با دو جهان جرم در آویز

بر دشمنی آل زنا باره برانگیزه

از دوست مکش خجلت و از خصم مپرهیز

بر بند کمر تنگ در این رزم و سبک خیز

یاری بنما از دل و جان آل عبا را

جاوید اجل پای نهد در پی قارون

مگر از گره خاک برد رخت به گردون

از کون و مکان خیمه زند حادثه بیرون

قتل آن سوی آفاق کشد جامه فرا خون

گر داعی فضلش کند اندیشه دگرگون

از لوح جهان محو کند نام فنا را

و از زخمه طاعون و وبا خسته مشوریش

از رنج مکن ناله ز تیمار میندیش

گیتی شود ار خصم نگهدار دل خویش

با لطف وی از این همه آسیب چه تشویش

کآرد چو محال حکمش کار کرم کیش

پس پس به فلک باز دهد حکم قضا را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode