گنجور

 
یغمای جندقی

از توام با همه حسرت نه سراغی نه صفائی

بر منت با همه رحمت نه عبوری نه عطائی

ندهی بار به خویشم نه به سروقت من آئی

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی

عهد نابستن از آن به که ببندی ونپائی

توبه از جان و سری چو از سرو جان دل به تو دادم

ای مراد سر و جان چون نکند دل ز تو یادم

من بر آن سر که بودجان به تو خوش دل به تو شادم

مردمان منع کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرائی

بی تو در کنج غم ای پشت به خویش ای به تو رویم

گاهی از غم بخروشم گهی از درد بمویم

بارها با دل غمگین که به جان غم همه زویم

گفته بودم چو بیائی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیائی

دولت وصل تو جوئیم همه هجر نصیبان

روز عمر همه بی صبح رخت شام غریبان

سال و مه با طلب کوی توام دست و گریبان

حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان

این توانم که بیایم به محلت به گدائی

کس نبیند چو توئی غرقه به خون کردن و کشتن

خشک لب برطرف بادیه خون خوردن و کشتن

ترسمت باز از این چرخ نگون مردن و کشتن

شمع را باید ازین خانه برون بردن و کشتن

تا که همسایه نداند که تو در خانه مائی

حسرت یثرب و هجر حرم و غصب امامت

محشر قتلگه و آن همه غوغا و غرامت

رنج کوفه غم شام آن دگر آشوب و قیامت

عشق و درویشی و انگشت نمائی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدائی

از گذرگاه جمالت نظر آن سوی نبیند

حاصلم چیست چو از باغ گلت بوی نبیند

در دو کیهان به جز از چشم خداجوی نبیند

پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند

تو بزرگی و در آئینه کوچک ننمائی

جاودان بال و پرم کاش به بند تو بریزد

بو به ما مهر دل صید پسند تو بخیزد

مرغ یغما چه که با دام بلند تو ستیزد

سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد

تا بدانست که در قید تو خوشتر که رهائی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode