گنجور

 
یغمای جندقی

سوی مدینه ای صبا افتد اگر عبور تو

گفت بگو به فاطمه زینب ناصبور تو

در به بقیع بی خبر خفته تو و به کربلا

مال هبا و خون هدر با تن پاره پور تو

چون نرسانم از زمین آتش دل بر اختران

شد به اثیر هیر من، رفت به خاک هور تو

دانی اگر چگونه زد برق عطش به تشنگان

شعله بر آسمان برد ناله ز خاک گور تو

سوخت سموم تشنگی برگ بهار عیش من

خورد به مگر کشتگان لطمه سوگ سور تو

بگذری ار به کربلا شب نگری و روز ما

عیش نه ماتم آورد زانده ما سرور تو

تلخ به زهر تشنگی چند زید مذاق ما

وقت شد آنکه بر دمد چشمه آب شور تو

ظلم فلک به ظلمتم بست قوی گشای رخ

بو که ز دود نار غم باز رهم به نور تو

نه به خیال ما پدر، نی تو به فکر مادری

غفلت او شد از چه ره یا سبب غرور تو

خواهی جنت دگر بر به جحیم ما گذر

کوثر تو سرشک ما دیده ما قصور تو

آنچه به ما زغیبتت رفت در این مجاهدت

کی به مشاهدت کشد تا نفتد حضور تو

فرصت غیر تا به کی سوخت شرار غیرتم

چند مغایرت کند حوصله غیور تو

کیفر این خلاف را وعده به محشر افکنی

ماند قریب حسرتم دل ز قصاص دور تو

خیز و گذر به ماریه پس پی داد و داوری

قصه رستخیز ما واقعه نشور تو

با همه خردی از قضا والی و ویله امان

نیست بزرگ اگر زند پنجه به پیل مور تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode