گنجور

 
یغمای جندقی

همه زانداز توام بهره غم افتاد فلک

از تو فریاد فلک

سال و ماه و شب و روز از تو نیم شاد فلک

از تو فریاد فلک

صرصر قهر تو در ماریه از آل زیاد

آتشی ریخت که داد

خاک اولاد پیمبر همه بر باد فلک

از تو فریاد فلک

روزی آبستن شب های غم و آتش و دود

ترسم آید به وجود

کاش اندیشه صحبت شود از یاد فلک

از تو فریاد فلک

هم پلنگان حجاز از دم گرگ تو به رم

هم غزالان حرم

شیر و آهو همه صیداند و تو صیاد فلک

از تو فریاد فلک

خاندانی که بدو یافت عمارت گل و آب

دورت ای خانه خراب

ساخت ویران به ستم خانه ات آباد فلک

از تو فریاد فلک

بر مراد عدمی چند کنی نفی وجود

از در غیب و شهود

آنکه آمد همه را موجب ایجاد فلک

از تو فریاد فلک

چند پوئی به غلط از در اعزاز لئام

راه ایذای کرام

در پی بنده مجو خواری آزاد فلک

از تو فریاد فلک

کرده ای راست در این معرکه غایله زار

فتنه حادثه بار

خواهد این فتنه بلای عجبی زاد فلک

از تو فریاد فلک

صبر سندان به چنین سخت بلاسنگ و سبوی

تو همان آهن و روی

شرمی آخر نه ای از خاره و پولاد فلک

از تو فریاد فلک

مرد و زن پیر و جوان دخت و پسر عبدو امیر

کشته گشتند و اسیر

با شش و پنج تو چه هفت و چه هفتاد فلک

از تو فریاد فلک

تشنه لب تفته دل از خون بنین و اشک بنات

راندی از نیل فرات

سوی جیحون و ارس دجله بغداد فلک

از تو فریاد فلک

تشنگی سوختگی خسته دلی خون جگری

بی کسی در بدری

بر تنی نیست روا این همه بیداد فلک

از تو فریاد فلک

دل و دیده همه را تا زحل از تخته گل

پی آن دیده و دل

جاودان عهد سرشک آمد و فریاد فلک

از تو فریاد فلک

مصطفی مات و علی محو و خدا تعزیه دار

روز محشر شب تار

از ستم های تو پیش که برم داد فلک

از تو فریاد فلک

والی از سینه و چشم آذر و نیسان آورد

تا زند از سر درد

آه زن اشک فشان بهمن و مرداد فلک

از تو فریاد فلک