گنجور

 
یغمای جندقی

بیش از این در غم هجران تو خون خورد نشاید

ای سفر کرده سفر کرده چنین دیر نیاید

وقت آن است که بازآئی و بختم بسراید

بخت باز آید از آن در که یکی چون تو در آید

روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید

نه تو گفتی که به من با غم هجران نستیزی

کشته خود به زمین برنگذاری نگریزی

این سفر جز به هلاکم ننشینی و نخیزی

گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی

آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید

ای پدر رجعت امروز مینداز به فردا

دست شستم ز علی اکبر و عباس تو فرد آ

با وجودت چه نیاز است به کلثوم و به کبری

اگرم هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی

چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید

تا کی ای خامه احباب سرودی نسرائی

تلخ کامی ز مذاقم به درودی نزدائی

من نه تنها خمش آیم چو به گفتار درآئی

نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی

پیش لفظ شکرینت چو نی انگشت بخاید

نه همین دل که غمت سوخت سما را و سمک را

من نه تنها کالمت کاست بشر را و ملک را

از تو ای باب نبرم چه یقین را و چه شک را

صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را

تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

عمه تا چند سکینه به بر و دوش تو خسبد

گه به جان گه به دل دیر فراموش تو خسبد

سزد از ناله بنگذارم اگر گوش تو خسبد

قهرم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد

زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید

آبم آتش نشود گر بدهی خاک ببادم

نکنم از تو فرامش بری ار نام زیادم

به خلاف تو نخیزم چو به مهر تو فتادم

دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم

هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode