گنجور

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

در شهر بگویید چه فریاد و فغان است

آن سرو مگر باز به بازار روان است

قومی بدویدند به نظاره رویش

وان را که قدم سست شد از پی نگران است

در هر قدمش از همه فریاد برآمد

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

یاری که رخش قبله صاحب‌نظران است

چشم و دل مردم به جمالش نگران است

خواهم که ببوسم قدمش نیست مجالم

هر جا که نهم دیده سر تاجوران است

پیداست که از وصل تو حاصل چه توان یافت

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

از سوز دل مات همانا خبری نیست

کاین ناله شب‌های مرا خود سحری نیست

هستند تو را عاشق بسیار ولیکن

دل‌سوخته در عشق تو چون من دگری نیست

از بهر دوای دل پر درد ضعیفم

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲

 

ای خواب که می‌بینمت از بهر خیالی

حیف است که با دیده تو را نیست وصالی

از رهگذر خواب توان دید خیالت

در آرزوی خواب شدم همچو خیالی

راضی‌ست به دیدار خیالی ز جمالت

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » مفردات » شمارهٔ ۱۴

 

بفرست نسیمی که سلام تو رساند

وز دست فراقم به سلامت برهاند

همام تبریزی
 

همام تبریزی » مفردات » شمارهٔ ۲۰

 

هر باد که از شام به اصحاب تو آید

آرام دل و راحت ارواح فزاید

همام تبریزی
 
 
sunny dark_mode