گنجور

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

ما سمندر زادگان را شکوه از آتش نباشد

کِی ز آتش میگریزد هرکه در وی غش نباشد

گر کنند ایمن زهجرانم غم از نیران ندارم

بیمم از آن است ورنه باکم از آتش نباشد

بی غشم کن ساقیا از مِی که بسیار آزمودم

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

هرکه دست از جان نشوید کی ز جانان کام جوید

وان که در آتش نسوزد کی ز آب آرام جوید

عاشق و آرام دل هیهات هیهات این بلا کش

کی به یاد خویشتن پرداخت تا آرام جوید

دل پناه از جور گردونم به جانان برده هِی هِی

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

گرچه سخت افتاده در دام طبیعت مرغ جانم

هرگز از خاطر نخواهد شد هوای آشیانم

رهروان کوی جانان را ز رحمت باز گویید

کای رفیقان من هم آخر مردم این کاروانم

حالیا معذورم از رفتن که چندی مصلحت را

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

 

ساقیا در دادن دردی چرا اندیشه داری؟

دُرد انصاف است آخر اینکه اندرشیشه داری

ای سهی قامت چه سرواستی که آب لطف و خوبی

میخوری از جویبار چشم و در دل ریشه داری

صد هزاران زخم دارد بیستون از عشق شیرین

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » مفردات » شمارهٔ ۱

 

بوی آن موی معبر باز برد از هوش ما را

یار مستی می‌کشند این می‌کشان بر دوش ما را

غبار همدانی
 
 
sunny dark_mode