گنجور

 
سلطان ولد

ذره ‌ ای ز آفتاب گشت پدید

کی تواند جمال او رادید

گر نماید جمال بی پرده

نیست گردند خواجه و برده

نی زمین ماند و نه هفت سما

نی پس و پیش و پستی و بالا

قدر طاعت همیرسد نورش

زنده زانی که دیده ‌ ای دورش

گر نماید بتو رخ از نزدیک

گرچه کوهی چو موشوی باریک

نی که گرمی ز آتش است ترا

نافع و خوب از حجاب و غطا

چون بحمام گرم بنشینی

گرمیش را بعشق بگزینی

خوشت آید درون آن گرمی

بپذیرد تنت از آن نرمی

عرق آید ترا و گردی پاک

تن خشگت از آن شود نمناک

رسدت ز آب گرم آن لذت

که خوشی ‌ اش نمایدت جنت

آن خوشی گرچه ز اتش است بتو

لیک بی واسطه مرو تو در او

که بسوزاندت یقین در حال

نی امانت دهد نه هم امهال

چون سمندر نئی مرو در نار

ترک دریا کن و بجو رو آر

بر لب جونشین بشو جامه

پند بشنو مباش خود کامه

زانکه از جو هزار ذوق بری

تن بشوئی و غوطه ها بخوری

اندرو هر طرف روانه شوی

همچو کبک دری دوانه شوی

ایمن آئی در او ز غرق و خطر

آب جو زان نمایدت چو شکر

آن قدر آب نافعت باشد

از غم و رنج دافعت باشد

هم همان آب کزوی است حیات

چون که شد بیش گشت عین ممات

نی که جیحون و نیل هم آب است

لیک از آن مرگ شیخ و هم شاب است

دارد این صد هزار گونه مثال

بی مثالی ببر ز عشق منال

مه بیمثل را مثال مگو

پیش عاشق جز آن جمال مگو

زاسمان چهارمین خورشید

میکند جلوه بر گل و بر بید

از سوم آسمان اگر تابد

تابشش را زمان نه برتابد

در زمان سوزد و شود بی بر

نیست گردد جهان ز خشگ و ز تر

تابش خور ر دور مرحمت است

نامدن سوی ما ز مکرمت است

همچنین هم خدای بی ز زوال

تافت بر ما ز راه حکمت و قال

عمل و عمل را چو واسطه کرد

نور خود را بر این دو رابطه کرد

تا بدین واسطه رسد نورش

از کرم میکند ز خود دورش

بدعا تو وصال او جوئی

هر دمی کی ببینمت گوئی

ور جوابت بگوید ای مسکین

که ز من نیستی جدا تو یقین

از منت این قدر وصال نکوست

بخشت از بحر بیحدم یک جوست

گر ز بحرم فزون شود آبت

ن قطه ات نیست گردد و خ وابت

بی سر و پا شوی تو ای جویا

نیست گردی چو جان روی بیجا

اندک اندک ببر زمن قوت

تا که آخر رسی در آن رؤیت

تا که آن آب را تو برتابی

هرچ ازو بشنوی تو دریایی

ارنی گفت مست وار کلیم

لن ترانی جواب داد علیم

از تو دیدار نیست هیچ دریغ

مه من بهر تست اندر میغ

زانکه بی میغ بر تو گر تابم

نیست گردی ترا کجا یابم

بر تو بهر تو نمیتابم

که نداری به آمدن تابم

مادر از مهر طفل خود را شیر

میدهد تا شود جوان هم پیر

ور دهد مرورا از اول نان

در زمان میرد و شود بیجان

پس دعاها که میشود مردود

از بر پادشاه حی و دود

نی ز بخل است رد آن سائل

زانکه سوزد ز تاب بی حائل

بخل بر خوان رحمتش نبود

هیچکس بی نصیب از او نرود

جوده شامل علی الاشیاء

نوره قد احاط بالاحیاء

منک سال الوجود من عدم

ان تنشی الشفاء من سقم

انت تحیی قلوب من ماتوا

انت تقضی امور من فاتوا

ان للکل فی العطاء کفیت

کل شیئی وعدت فیه و فیت

یرتقی منک صورة الاشباح

تجتنی من جنانک الارواح

صورتی منک صار کالمعنی

صورتی فیک حار کالمعنی

امتلا من جمالکم ذاتی

لا ابالی انا من الاتی

لیس ماض هنا ولا استقبا ل

بعد ما فزت منک بالاقبال

انا فی البحر غارق معدوم

راح علمی و قلبی المعلوم

صورتی لا و ذاته الا

لاتقل عندنا اخی من لا

فنیت صورتی لدی الواحد

انا رحت و من هو الواجد

چون بمیرد یقین تن عابد

کی بود بعد مردن او ساجد

چونکه مرد او ببین که میجوید

عشق او بی تنش بجان پوید

همه عشق است و جملگان آلت

نیست از آلت ای پسر حالت

عشق را بین گذر از ین و از آن

هیچ جز عشق را مبین و مدان

مدد از عشق میرسد هشدار

نیست جز عشق در جهان برکار

ازوئی زنده کر گلی گر خار

دامن عشق را ز کف مگذار

مور زنده ز حق سلیمان هم

همه را رزق میدهد هر دم

خلق او جمله بخشش است و سخا

خار را سازد از کرم خرما

طفل در تب اگر عسل جوید

پدر از مهر عکس آن گوید

کندش روترش که ترش به است

بهتر از جمله میوه هات به است

به کند مر ترا به ای فرزند

کز دگر میوه ‌ هاست رنج و گزند

رحمتش طفل را بود زحمت

گنج نعمت نمایدش نقمت

عکس بیند چو جاهل است از کار

خفته کی گردد آگه از بیدار