گنجور

 
سلطان ولد

گاه طفلی مزه ز شیرت بود

بعد از آن از طعام روی نمود

باز س ر زد ز کعب و لعب دگر

باز از شاهدان سیمین بر

هر دمی با یکی کنی یاری

مزه از وی دهد ترا باری

شخص بر جا و آن مزه رفته

عشق او در تو مرده و خفته

مزه ‌‌ اش مینمود او را خوش

سبب آن مزه بد او دلکش

همه چیز از مزه شود محبوب

چون مزه رفت گشت نامطلوب

مزه را جو برون این اسباب

بی لب و کام و جام نوش شراب

مزه را روهم از مزه بطلب

تا رسی زان مزه بحضرت رب

هرکه او از مزه بود شادان

بی خرابی است دایم آبادان

جنت از بهر آن بود باقی

وانکه در وی رود شود باقی

که همه سر بسر مزه است و خوشی است

اندر او بی پیاله باده کشی است

زافتاب است این جهان روشن

صفه و صحن از ره و روزن

خانه از خود ندارد آن تف و تاب

اگرت عقل هست رو دریاب

چون که شب آفتاب کرد غروب

نشناسی تو زشت را از خوب

خانه ‌ ها پر شوند از ظلمت

عوض رحمت آیدت زحمت

نور در خانه ‌ ها چو عاریه بود

رفت خود ماندند کورو کبود

لیک آن نور کز خور است روان

هست با خور مدام در دوران

مزه را دان چو نور از خور حق

بهمه میرسد وی از بر حق

میشود زشتها از او زیبا

میکند خوب زیر را بالا

ز اسمان و زمین مزه چو رود

لطف و خوبی هر دو زشت شود

همچو آن نور خور چو شد پنهان

گشت تاریک صفه و ایوان

هر که آن نور را ز خور داند

همچو آن نور سوی خور راند

لاجرم دائماً بود پر نور

بی غم هجر وصل در مسرور

هست جنت مزه جهان دیدار

هست صحت مزه و جان بیمار

مزه جان و جهان ورا قالب

مزه قایم بذات حض رت رب

مزه زان آفتاب همچون تاب

از چنین تاب هیچ روی متاب

خوش وناخوش صفات حضرت هوست

قهر و لطفی که هست جمله از اوست

لطف او جن ت است و قهر جحیم

آن پر از ذوق و این عذاب الیم

زان منور جهان و هرچه در اوست

زین مکدر زمان و هرچه در اوست

نیک و بد زان دو اصل چون بوئی است

اندک این سو از عمان جوئی است

عاقبت هر یکی باصل رود

نیک باینک و بد ببد گرود

اهل جنت روند سوی جنان

اهل دوزخ بدوزخ ای همه دان

زادۀ نور سوی نور رود

جان مستان سوی سرور رود

جزوها سوی کل روند آخر

چون شود بی حجاب پیدا سر

سر صافی ببحر صاف رود

سر جافی در آن مصاف رود

سر آن سر زند ز عین وفا

سر این اوفتد ز تیغ جفا