گنجور

 
سلطان ولد

«بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن

دو جهان بهم برآید سرشور و شر ندارم»

هر که او کامل است در ره دین

نفتد در غلط از آب و ز طین

نور آدم برش شود تابان

نبود هیچ سر ازو پنهان

بلکه در سنگ و چوب و در که و کاه

جز خدا را نبیند آن آگاه

نی که شه بایزید در همه چیز

دید حق را چو داشت آن تمییز

در کمین برگ کاه آن آگاه

چون نظر کرد نیک دید اللّه

نیست خالی جهان زحضرت هو

هیچ دیدی جد ا از گلشن بو

لیک آن کش گرفته است مشام

بر او چه کمیز و عنبر خام

بود از هر دو بوی بیخبر او

همچو ج وبی نصیب و آب در او

آب در وی وز آب بی بهره

شرح این گر کنم درد زهره

گر بگویم درون حکمش چیز

نیست گردم من و دو عالم نیز

خصم او باشم اندر آن گفتن

زند آتش درون روح وبدن

آن که دانست این کجا گوید

دایم از جان رضای حق جوید

سر حق اولیا نهان دارند

پیش اغیار بر زبان نارند

زانکه جمله امین اسرارند

خازنان گزین جبار اند

گر نمایند سر بخلق عیان

دود اندر زمان جهان ویران

همه هستی نهند رو بعدم

بی خلافی نه بیش ماند و نه کم

نور حق اند منگر اندر جسم

سوی معنی رو و گذر از اسم

سر حق اند جمله هش میدار

گر نئی کر ز من شنو اسرار

گفت با من خدا که هر که ترا

نشنود خاین است در دو سرا

ما یکیم و دوی نمیگنجد

جان تو دائماً زما جنبد

تو نئی در میان همه مائیم

هر دمی از تو روی بنمائیم

هر که زد بر تو دان که بر مازد

رد تو پیش ما بود هم رد

هر که او پیش تو بود مقبول

پیش ما هم یقین شود مقبول

بر لب بحر ما توئی مینا

هیچ مینا نشد ز بحر جدا

گرد مینا کسی شود گردان

که بود قصد بحرش از دل و جان

تا یکی کشتئی نکو جوید

کاندران بحر بی خطر پوید