گنجور

 
سلطان ولد

بسط در قبض جوی ای جویا

زندگی درگذار و مرگ و فنا

آنچه مرگ است زندگیت نمود

دمبدم رغبتت در آن افزود

وانچه آن زندگی جاوید است

نفس تو زان نفور و نومید است

این جهان آخرش فنا و هباست

وان جهان اصل زندگی و بقاست

کرده ای ترک آن ز نادانی

اندرین مانده ای ز بیجانی

نعل بین و اژگون میفت از اسب

عکس آن را گزین گذر از کسب

گنج در رنج جو نه در راحت

فسحت از سینه جونه از ساحت

بطلب هم طعام را در جوع

باده و نقل و جام را در جوع

سیر از جوع شو نه از بریان

جهد کن تا ز غم شوی شادان

جوی در نیستی تو هستی را

هم بجویی شراب مستی را

خصم دین را بکش بخنجرلا

تا رسی بی حجاب در الا

در رهش شو فنا که مانی تو

گرد نادان که تا بدانی تو

توی تست اندک از بسیار

بی توئی خود ترا کجاست کنار

توی تست خ ارو دلبر گل

توی تست جزو و دلبر کل

توئی تست کف بر آن دریا

نیست شو بازرو در آن دریا

از نبی راجعون شنو ای ای یار

کفک بگذار و رو بدریا آر

کفک دریا یقین که از دریاست

نقش جا بیگمان هم از بیجاست

خنک آن صورتی که معنی شد

بازگشت آنچنان که اول بد

فرع بود و باصل خود پیوست

شاه گشت و ز بندگی وارست

دید خود را چنانکه اول بود

گرچه اندر فراق احول بود

جوهر عشق گشته بود عرض

چشم او کور کرده بود غرض

از غرض میشود هنر پنهان

نی که یوسف نهان شد از اخوان

خو ب یش گشت از غرض مستور

گرچه اندر جمال بد مشهور

آنچنان حسنشان چو گرگ نمود

زانکه هر یک پر از غرضها بود

ذات قاضی چو گشت رشوت خوار

پیش او هر عزیز باشد خوار

گفت ظالم نم ایدش چو شکر

گفت مظلوم هرچه ناخوشتر

همچو حق عادل است قاضی راست

آن چنان ذات بر فزود و نکاست

مصطفی گفت عدل یک ساعت

بهتر از شصت سالۀ طاعت

عدل گستر در این جهان امروز

تا که فردا شوی شه پیروز

گردد از عدل اینجهان معمور

هم شود جان در آن جهان مسرور

عدل تخم گزین بود میکار

تا برش بدروی در آخر کار

خنک آن جان که تخم عدل بکاشت

در جنان صد چنان عوض برداشت

صدر جنت شود ورا مسکن

نی ز خوف سقر در آن مأمن

عمر اندر جنان شود بیحد

آنچنان عمر را نباشد عد

هست انواع طاعت اندر راه

هر یکی را عوض رسد ز آله

عدل را چونکه قدر بد افزون

لاجرم اجر عدل شد افزون

مرتبۀ عادلان چو هست اعلا

پس برو در جهان تو عدل افزا

عدل خلق خداست در انسان

ظلم باشد ز شیمت شیطان

چون پری از صفات حق ای یار

خویشتن را مگیر از اغیار

یار او خود توئی چه مینالی

گنج اور ا همیشه حمالی

گذر از تن چو اندر او جانی

زرجان را تو بوته و کانی

چشمه را آب دان مخوانش خاک

گرچه زاید ز خاک هست آن پاک

رو بهل درد و گیر صافی را

بهر وافی گذار جافی را

در اگر در حدث فتد ناگاه

کی هلد در حدث ورا آگاه

دست را در حدث کند بی او

جویدش اندران حدث هر سو

آدمی کمتر از حدث نبود

در ز نعت خدای به نشود

در دل او درآ در او کن جای

مرم از صورتش بمعنی آی