گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلطان ولد

بود راضی وی از حسام الدین

داده بودش هزار گنج گزین

مرشد جمله بود مولانا

آن خدیو یگانه در دو سرا

رتبت هر یکی بر او روشن

گشته همچون میان روح و بدن

گفت چون خور برفت زان شب زاغ

عوض آمد رسید وقت چراغ

ماه چون شد نهان به ابر اندر

روشنی کی دهد بجز اختر

نی که اختر نمود در دریا

راه را همچو ماه در صحرا

آن یکی باز گفت مولانا

زین سه نایب کدام بود اعلی

گفتش اندر جواب کای همراه

شمس چون مهر بد صلاح چو ماه

چون ستاره است شه حسام الحق

زانکه گشته است با ملک ملحق

همه را یک شناس چونکه ترا

میرسانند هر یکی بخدا

دامن هر یکی که گیری تو

زنده گردی دگر نمیری تو

چونکه رفت از جهان صلاح الدین

شیخ گفت ای حسام حق آئین

بعد از این نایب و خلیفه توئی

زانکه اندر میانه نیست دوئی

شیخ این را بجای آن بنشاند

بر سرش نورها نثار افشاند

گفت اصحاب را که سر بنهید

پیش او عاجزانه پر بنهید

همه امرش ز دل بجا آرید

مهر او را درون جان کارید

دستگیر شماست در عالم

پای از وی نهید بر عالم

چشمها را کنید از او روشن

در چنین جوی و باغ پر گلشن

هر کرا کارها تمام نشد

حالتش خوب و با نظام نشد

زو شود کارشان چو برکار اوست

باده شان او دهد چو خمار اوست

هر کرا نیست سر سرش دهد او

هر کرا نیست پر پرش دهد او

همه را عشق راه بین بخشد

همه را صدق و عشق و دین بخشد

معدن رحمت است و نور خدا

خود خدا هیچ از او نبود جدا

هرکه او مظهر خدا باشد

کی ز فعلش خدا جدا باشد

فعل و قولش ز حق بود نه از او

آلت است او بدست حضرت هو

و هو معکم شنو تو از قرآن

هست با جمله خالق دو جهان

این چو عام است خاص چون باشد

آن معیت ز جان برون باشد

با همه است او ولی بدان فرق است

فرق هر یک ز غرب تا شرق است

زان عطا کو دهد بمقبولان

نرسد شمه ‌ ای بمخذولان

گرچه حق با همه است نیست جدا

دائماً روز و شب خلا و ملا

لیک با اولیاست نوع دگر

چشم بگشا در این نکو بنگر

کاولیا را چگونه میدارد

در درونشان چه تخم میکارد

میبردشان فراز عرش برین

میدهد شان هزار گنج دفین

میکند شان ز راه جان آگاه

میدهدشان بمنزل دل راه

عالم غیب را همی بینند

میوه هایش بهشت می چینند

چشمۀ حکمت از دل همگان

جوش کرد و روانه شد ز زبان

بر همه گنج وصل پیدا کرد

چشمشان را بخویش بینا کرد

تا شدند از بلا و خوف ایمن

شادمان در جوار حق ساکن

بنمودند بس کرامتها

آشکار و نهان علامتها

همه را منصب و خلافت داد

جمله را کرد پر ز لطف و ز داد

ساکنان سما برند سبق

همه افلاک تا به ف ت طبق

و اهل روی زمین که خلقان ‌ اند

از خدا بیخبر چو حیوان اند

همه از دادشان فرشته شوند

همگان عاقبت بچرخ روند

که و مه در پناهشان باشند

پست و بالا سپاهشان باشند

خلق عالم برند درس و سبق

همه ز ایشان و آن گروه از حق

همه شان چشمۀ وصال جلال

تشنگان را دهند آب زلال

زاسمان وجودشان خورشید

تافته بر سما و بر ناهید

آسمانها ز نورشان روشن

شده از تابشان زمین گلشن

هست با اولیا مدام چنین

حق تعالی، گشا دو چشم و ببین

گرچه با خلق هم بود خلاق

دائماً در وصال قرب تلاق

لیک این نوع نیست تا ایشان

ندهدشان وصال درویشان

لایق حالشان عطا بخشد

گاهشان درد و گه دوا بخشد

پروردشان بخواب و بیداری

کند از نان و آب معماری

صحت تن دهد بدل شادی

تا کنند از عطاش آزادی

اینچنین است اله با ایشان

نیستشان حظ دیگر از یزدان

آن معیت باین چه می ماند

آن بلند این به پست میراند

آن بود همچو مهر و این چو سُها

این بود همچو ارض و آن چو سما

ناله کن از دل و بگو یارب

گرچه تو با منی بروز و بشب

مینمائی بمن از ایشان رو

دمبدم آشکار و پنهان رو

لیک بنما ز لطف آن دیدار

که نمودی باولیای کبار

باش با ما چنانکه با ایشان

دار ما را ز سلک درویشان

تا چو ایشان شویم خاص و ندیم

در سرای جلال وصل مقیم

خویشتن را بما چنان بنما

که نمودی باهل عشق و صفا

تا که شاکر شویم از آن دیدار

تا رهیم از حجاب آن پندار

در جهان یقین روان گردیم

بی سپهر و زمین دوان گردیم

همه گردیم جان و جان بخشیم

بگدا گنج شایگان بخشیم

بندگی را هلیم و شاه شویم

دستگیر و جهان پناه شویم

شود از حکم ما فلک گردان

صد چنین است شاهی مردان

پس یقین دان که در حسام الدین

همه هستند همچو گنج دفین

نیستند اولیا از او بیرون

پیش او ذکرشان بود ز جنون

در حضور شکر مگو ز شکر

چون دوی نیست زین شکر میخور

تا بدانم که تو شکر خواری

ور کنی ذکر آن شکر خواری

تشنه از آب اگر بجوید آب

یا شود طالب سؤال و جواب

جمله دانند از آب بیگانه است

آبخور نیست بند افسانه است

حظش از آب جز حکایت نیست

تشنه او جز که بر روایت نیست

اولیا چونکه جمله یک ذات اند

از خدا زنده و ز خود مات اند

هرکه یک را دو بیند او ز حول

کور و کر ماند آخر و اول

همه درج اند اندر او بیشک

نیست چیزی در او بجز آن یک

شرح او را به حرف نتوان گفت

درّ جان را کسی به گفت نسفت

جمله را واجب است از دل و جان

که غلامش شوند در دو جهان

همه یاران مطیع او گشتند

آب لطف ورا سبو گشتند

هر یکی زخم خورده بود اول

شده نادم از آن خطا و زلل

گشته بودند با ادب جمله

زان نکردند هم بر این حمله

خورده بودند زخمها ز انکار

همه کردند زان خطر اقرار

ز اولین ضربت قوی خوردند

در دوم فتنه کمترک کردند

در سوم نرم و با ادب گشتند

بی حسد رام مرد رب گشتند

کس از آن قوم سرکشی ننمود

هر یکی امر را ز جان بشنود

سالها شادمان بهم بودند

کامران جمله بی ستم بودند