گنجور

 
سلطان ولد

شیخ با او چو در دو تن یک جان

بود آسوده و خوش و شادان

مست از همدگر شده ده سال

داشته بی‌خمار هجر، وصال

جمع یاران به گردشان زده صف

آن دو چون بحر و باقیان چون کف

همه چون اختران و آن دو چو ماه

همه چون بندگان و آن دو چو شاه

همه از هر دو مستفید شدند

قفلها باز بی‌کلید شدند

همه را کار و بار چون زر شد

همه را قطره‌ها چو گوهر شد

همه دانا شدند ناگفته

همه را گشت دُر جان سفته

گشت هر یک چو بحر در جوشش

راهها شد بریده بی‌کوشش

حاملان جمله زان نظر محمول

گشته و بندها شده محلول

دیده‌های درون‌شان شد باز

جان‌های چو جغدشان شد باز

همه ز اکسیرشان شدند چو زر

یافت هر یک به جای پای دو پر

بر فلک چون ملک بپریدند

همه آن ماه را عیان دیدند

در چنین عیش و دولت و نزهت

در چنین جاه و ملکت و زینت

ناگهان شد صلاح دین رنجور

گشت از صحبت بدن مهجور

رنج جسمش کشید سخت دراز

دم به دم نیست می‌شد او ز گداز

نور او می‌فروخت همچون خوَر

بر سر طالبان سعد اختر

تن او می‌گداخت همچون شمع

گشت روشن ز نور او دل جمع

شیخ چون می نداد دستوری

که رود شد دراز رنجوری

چونکه رنجوریش دراز کشید

ناله و کربتش به چرخ رسید

گفت با شیخ ک«ای شه قادر

این لباس وجود را بر در

تا رهم زین عنا شوم آزاد

بروم آن طرف خوش و دلشاد

سوی آن بحر جان‌فزای روم

سوی آن قصر دلگشای روم

تا روم زین جهات بیرون من

تا رهم از چرا و از چون من »

کرد از وی قبول و گفت رواست

از سر بالشش سبک برخاست

شد روانه به سوی خانهٔ خویش

گشت مشغول مرهم آن ریش

چون دو سه روز با عیادت او

نامد و کرد رو به حضرت هو

گشت بر شه صلاح دین روشن

گفت جان می‌شود جدا از تن

شد یقین رفتنم ز دار فنا

سوی بی‌سوی در جهان بقا

این که نامد اشارت است که رو

اهل دین را بشارت است که رو

زانکه روز کنارشان مرگ است

ذوق و شوق و سرارشان مرگ است

مرگشان را حیات باقی دان

دمبدمشان صلات باقی دان

نی کنون مرگ را همی‌بینند

نی کنون دانه‌اش همی‌چینند

بارها مرده‌اند در دنیا

دیده صد گون حیات در عقبی

مرگ کلی رهیدن است از دام

همه وصل و رسیدن است به کام

مرگ را هر که با هش و رای است

داند او نقل کردن از جای است

رفتن از خانه‌ای به سوی سرا

از جهان فنا به ملک بقا

در جهانی که اصل هستی‌هاست

واندرو بی‌خمار مستی‌هاست

هر نفس در جهان نو مهمان

بهتر از همدگر در او نقلان

نی در او خفتن و نه بیداری

نی در او بیهشی نه هشیاری

نی در او صحت و نه رنجوری

نی در او مستی و نه مخموری

نی درو شب نه روز نی مه و سال

ضد ّ و ند ّ را در او مجال محال

بی بلندی و پستی و چپ و راست

بی پس و پیش و بی خلا و ملاست

زان چنان عالمی که بی‌حد ّ است

شهرها و قلاع بی عّد است

هیچ دانی چرا شدی محجوب ؟

مانده‌ای دور از چنان محبوب ؟

زانکه تن گشته است حایل آن

بهر این نیستی تو مایل آن

اندکی گشت پردۀ بسیار

ذره‌ای آفتاب را ستار

از دو چشم تو این بزرگ جهان

دو سر انگشت خرد کرد نهان

از سر انگشت‌های خرد حقیر

این جهان بزرگ گشت ستیر

اینچنین ارض و این بلند سما

فهم کن نیک اگر نئی اعمی

چه عجب گر تو هم ز اصبع جهل

تا ابد کور مانی و نا اهل

می‌نبینی جهان بی‌حد را

عمر و عیش دراز سرمد را

هستی و جهل چون سر انگشتان

دور کن پس ببین به چشم عیان

آن یمی کاین جهان از او قطره است

وان خوری کاسمان از او ذره است

فهم‌ها تیز نیست بگذر ازین

گو که چون رفت شه صلاح الدین

رایت عزم آن جهان افراخت

سوی ارواح بی‌فرس بر تاخت

کرد چشمان فراز و رفت به ناز

ناز نازان به صد هزار اعزاز

تا که از نو جهان جان را باز

بدهد حسن و زیب و فر و طراز

همچنانکه جهان تن را او

داده جان و دو چشم بینا او

صد هزاران عطا دهد آنجا

به غنی و فقیر و شاه و گدا

از قدومش ملایک افزایند

هم روان‌های پاک آسایند

زانکه برتر ز جمله است به قدر

همه چون اخترند و او چون بدر

حق ورا کرد شاه در دو سرا

تا که و مه از او برند عطا

دو سرا را چو پادشاه وی است

رونق و زینت و پناه وی است

هر طرف کاو رود شود معمور

هر کجا پا نهد کند پر‌نور

کرد از جان جهان تن را ترک

تا شود باغ جان پر از بر و برگ

اولیا را بود ز مرگ حیات

زانکه در مرگ دیده‌اند نجات

صورة الموت رحمة و حیات

هی للروح راحة و نجات

ظاهر الموت موصل العشاق

و علی العکس مهلک الفساق

موتهم فی هوائه طرب

تحت ظل لوائه طربوا

روحهم فی مماتهم یعلو

قلبهم فی جواره یجلو

جسمهم فی التراب ان یفنی

روحهم فی سمائۀ یبقی

قفص الجسم حین ما انکسرا

منه جمع الطیور انتشرا

کل طیر یطیر فی جهة

کل روح یقیم فی صفة

منزل البعض فی ضیاء العرش

مسکن البعض فی ظلام الفرش

منزل البعض عرضه الاعلی

مسکن البعض فرشه الادنی

والذی فی مقامه اعلی

هو بالحمد و الثنا اولی

قطب حق نایب است در دو جهان

هست در ظل او هم این و هم آن

این جهان از برش برد نوعی

وان جهان هم از او خورد نوعی

طعمۀ هر کسی است لایق او

صنعت هر یکی مطابق او

آنچه از حق رسد محمد را

کی رسد گو به من تو هر کد را

نگر از مور تا سلیمان تو

همه هستند رزق‌خوار از او

می‌برد زو توانگر و درویش

هر یکی روزییی موافق خویش

شیخ فرمود در جنازۀ من

دهل آرید و کوس با دف‌زن

سوی گورم برید رقص‌کنان

خوش و شادان و مست و دست‌افشان

تا بدانند کاولیای خدا

شاد و خندان روند سوی لقا

مرگ‌شان عیش و عشرت و سور است

جای‌شان خلد عدن پر حور است

اینچنین مرگ با سماع خوش است

چون رفیقش نگار خوب کش است

عرض‌های جهان مجاز دل اند

پیش آن جان و دل چو آب و گل ‌ اند

همه از جان و دل وصیت را

بشنیدند بی‌ریا به صفا

همه شهر آمدند جامه‌دران

به جنازه‌اش به صد هزار افغان

همه خایان دو دست از حسرت

همه حیران و مست از حسرت

همه گویان بدیم از او غافل

چون بود گل چو رفت از وی دل

هر کسی نوحه لایق سوزش

کرده در هجرت دل افروزش

جسم پاک ورا چو اندر خاک

بنهادند رفت پاک به خاک