گنجور

 
سلطان ولد

زان سبب در زمان خود فرعون

که نبودش ز حق تعالی عون

ساحران را چو دید از سر عشق

رو بموسی نهاده با صد صدق

گفت بی آنکه من دهم فرمان

از چه رو با وی آورید ایمان

من شما را بتیغ پاره کنم

همچو قصاب بر قناره کنم

دست و پاتان جدا کنم از تن

ذره ذره کنم شما را من

همه گفتند مرگ تن سهل است

حق چو شد یار ترک تن سهل است

ترسد از مرگ آنکه فاسق بد

طاعت حق نکرد و خائن شد

دزد و قلاب ترسد از شحنه

هر دم از ترس پرسد از شحنه

آنکه از شحنه میخورد ادرار

هست او را ز شحنه منصب و کار

کی هراسد ورا ز جان جوید

تا که با وی ز سر دل گوید

پیش ما هست گوهر ایمان

بهتر از جسم و جان و هر دو جهان

تن در آخر بما نخواهد ماند

خاک خواهند بر سرش افشاند

پیشتر پستر آن قدر نبود

رنج تن همچو رنج جان نشود

جان و ایمان بحق بود قایم

تا خدا هست باشد آن دایم

نفس فانی است هم فنا گردد

چون ز لارست باز لا گردد

زو رهیدن یقین ز بخت بود

هر که زو جست سوی عرش رود

عیش این علام دو سه روزه

بود از بحر عشق یک کوزه

آب این کوزه را در آن یم ریز

تا شوی تازه چون شه تبریز

تلخ مرد آن کسی که شیرین زیست

هرکه خندان گذشت بس که گریست

تلخها چون شود ترا شیرین

هم تو خسرو شوی و هم شیرین

تلخ و شیرین بوند چون گل و خار

گل بود یار و خار باشد مار

بر تو چونکه خار گل گردد

جزو جانت قرین کل گردد

رنجها چون شود ترا راحت

باشدت یار دائماً راحت

چون رسد راحتی شوی شادان

ور رسد رنج هم نگردی زان

نوش و نیش است در جهان چوترا

هردو یکسان شدت نماند عنا