گنجور

 
سلطان ولد

پس ولد را بخواند مولانا

گفت دریاب چون توئی دانا

سر نهاد و سؤال کرد از او

چیست مقصود از این ببنده بگو

گفت بنگر رخ صلاح الدین

که چه ذات است آن شه حق بین

مقتدای جهان جان است او

ملک ملک لامکان است او

گفتم آری ولیک چون تو کسی

بیند او را نه هر حقیر و خسی

گفت با من که شمس دین این است

آن شه بی یراق و زین اینست

گفتمش من همان همی بینم

غیر آن بحر جان نمی ‌ بینم

از دل و جان کمین غلام ویم

مست و بیخویشتن ز جام ویم

هرچه فرمائیم کنم من آن

هستم از جان مطیعت ای سلطان

گفت از این پس صلاح دین را گیر

آن شهنشاه راستین را گیر

نظرش کیمیاست بر تو فتد

رحمت کبریاست بر تو فتد

بحر او قطره را گهر سازد

زر کند خاک را چو بگدازد

دل پژمرده را کند زنده

بخشدت جان پاک پاینده

برهاند ترا ز مرگ و فنا

برساند بتخت ملک بقا

کندت بر علوم سر دانا

جمله اسرار از او شود پیدا

گر زمینی تو آسمان گردی

همچو جان سوی لامکان گردی

گفتمش من قبول کردم این

که شوم بندۀ صلاح الد ّ ین

بکشم، خاک پاش در دیده

تا از آن نور حق شود دیده

رو نهاده بوی بصدق و نیاز

بندۀ او شدم بعشق و نیاز

کرد بر من نظر چو دید مرا

هستم او را غلام در دو سرا

مست گشتم نه از می انگور

غرق شد جان و جسمم اندر نور

نی چنین غرق کو بود نقصان

بل کمالی که نیست بر تر از آن

جان من بود قطره دریا شد

دلم از پست سوی بالا شد

فکرها در زمان مصور گشت

روح صافی بشکل پیکر گشت

انبیا را بدید پیش نظر

باسر و دست و پا چو نقش بشر

گفته با هر یکی سخن بیدار

با زبان و بصورت از اسرار

خلق دیگر مگر که اندر خواب

زین ببینند اندکی چو سراب