گنجور

 
سلطان ولد

در چنین جوش یک مرید از او

یافت قربت سوار گشت به‌کو

چه سوار و امیر‌؟ بل شد شاه

گشت حاکم به منزل و بر راه

رهروان زو شده به برگ و نوا

اهل منزل از او ببرده عطا

در وصال خدا قوی کامل

نظرش کرده سنگ را قابل

قطب هفت آسمان و هفت زمین

لقبش بود شه صلاح الدّین

نور خور از رخش خجل گشتی

هر که دیدیش ز اهل دل گشتی

چون ورا دید شیخ صاحب حال

بر گزیدش ز زمرۀ ابدال

رو بدو کرد و جمله را بگذاشت

غیر او را خطا و سهو انگاشت

گفت آن شمس دین که می‌گفتیم

باز آمد به ما‌، چرا خفتیم‌؟

او بدَل کرد جامه را و آمد

تا نماید جمال و بخرامد

می جان را که می‌خوری از کاس

نی همان است اگر رود در طاس‌؟

طاس و کاس و قدح چو پیمانه است

آنکه می را شناخت مردانه است

هیچ از می نباشد آن محروم

دائماً مست باشد آن مرحوم

وانکه اندر ظروف تن نگرد

دل کورش شراب جان نخورد

نیست این را کرانه ای دانا

شرح کن تا چه گفت مولانا

گفت از روی مهر با یاران

نیست پروای کس مرا به جهان

من ندارم سر شما بروید

از برم با صلاح دین گروید

سر شیخی چو نیست در سر من

نبود هیچ مرغ همپر من

خود بخود من خوشم‌، نخواهم کس

پیش من زحمت است کس چو مگس

بعد از این جمله سوی او پویید

همه از جان وصال او جویید

تا چو او جمله راه راست روید

به ز گندم شوید اگرچه جوید

گندم چه‌؟ کزو شوید گهر

گرچه دورید‌، از او برید نظر

زانکه دارد به خلق او میلان

جلوه‌ها می‌کند گهِ جولان

گر شمایید مردم آگاه

همه گردید شاکر الله

که شما را ز مرحمت بگزید

چون صبا بر نهال‌تان بوزید

اینچنین گنج هر‌که یافت‌ غنی است

وانکه محروم ماند کور و دنی است

میل دارد عظیم با یاران

تا که گردند از نکو‌کار‌ان

حرص او روز و شب در این کار است

وای او کاندر او ز انکار است

اینچنین شه شده است طالبتان

لیک حرص و هوی است غالبتان

هست حرص و هوی حجاب خدا

ترک حرص و هوی کنید چو ما

بنگرید اندر آن جمال لطیف

گر نیید از ضلال و کفر کثیف

پیش او سر نهید اگر مَلَکید

ورنه دیوید اگر در او به‌شکید

همچو خورشید نور او پیداست

هرکه دارد دلی بر او شیداست

وانکه باشد منافق و دو رو

نبرد زان دفینه نیم تسو