گنجور

 
سلطان ولد

آن امانت که گفت در قرآن

حاملش شد ز جاهلی انسان

آن امان بدان که امر خداست

هرکه پذرفت امر را والاست

وانکه مهمل گذاشت ماند جهول

همچو دیوان رودبسوی سفول

آدمی را چو کرد حق مختار

قادرش آفرید در همه کار

میتواند سوی صلاح شدن

میتواند قرین فسق بدن

بر بد و نیک چونکه قادر شد

زان سبب قابل اوامر شد

غیر انسان نبود قابل آن

از جماد و نبات و از حیوان

از زمین و سماء و از خورشید

از مه و از بروج و از ناهید

هر یکی را خدای کاری داد

غیر انسان کش اختیاری داد

گر نگه دارد آن امانت را

بیند اندر خود او دیانت را

در خود او عرش و هم سمابیند

عرش چه نور کبریا بیند

دل تو هست همچو آئینه

پاک و صافی نهفته در سینه

نیک و بد را در او ببینی تو

پس ز جان هر دمش گزینی تو

نبود آن صور ز دل خالی

بر مثال نقوش در قالی

پس تو محتاج کس چرا باشی

با تو است آن بهر کجا باشی

همچنین عشق شمس دین را شیخ

روز و شب مینمود پیدا شیخ