گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلطان ولد

شمس تبریز را بشام ندید

در خودش دید همچو ماه پدید

گفت اگرچه بتن از او دوریم

بی تن و روح هر دو یک نوریم

خواه او را ببین و خواه مرا

من ویم او من است ای جویا

هر دو با هم بدیم بی تن و جان

پیش از آن کاین فلک شود گردان

نی فلک بود و نی مه و نی خور

که مرا بود او چو جان در خور

بی فلک جمله عیش ها کردیم

از کف شه چه باده ها خوردیم

بی زمین و زمان بهم بودیم

از وجود جهان نیفزودیم

فهم ها کی رسد بحالت ما

چون نداریم در جهان همتا

مغز مائیم و دیگران همه پوست

از غنی و فقیر و دشمن و دوست

زین خلایق نه‌ایم ما، یارا

مشمر ز اهل این جهان ما را

این جهان خیره است اندر ما

طالب ماست خلق ارض و سما

حالت ما بکس نمی ماند

کیست کاحوال ما عیان داند

من و او از چه رو همیگویم

چونکه خود او منست و من اویم

بل همه اوست من در او درجم

زو بود جمله دخلم و خرجم

او چو شخص است و هست من سایه

نیست بی شخص سایه را مایه

بی وجودش مرا وجودی نیست

بی ویم هیچ تار و پودی نیست

جنبش من همه ز جنبش اوست

هیچ بی او مرا نه پشت و نه روست

پس ز من دائماً تو او را بین

در بد و نیک و در خشونت و لین

او چو خورشید و من چو یک ذره

او چو دریا و من چو یک قطره

تری قطره نی که از دریاست

هستی ذره نی ز شمس و سماست

مدح خود کردنم از این روی است

که خمم پر ز آب آن جوی است

پس همه مدح اوست در تحقیق

اصل را گیر بگذر از تفریق