گنجور

 
سلطان ولد

روز و شب در سماع رقصان شد

بر زمین همچو چرخ گردان شد

بانگ و افغان او به عرش رسید

ناله‌اش را بزرگ و خرد شنید

سیم و زر را به مطربان می‌داد

هرچه بودش ز خان و مان می‌داد

یک نفس بی‌ سماع و رقص نبود

روز و شب لحظه‌ای نمی‌آسود

تا حدی که نماند قوّالی

کاو ز گفتن نگشت چون لالی

همه‌شان را گلو گرفت از بانگ

جمله بیزار گشته از زر و دانگ

همه گشتند خسته و رنجور

بی شرابی شده همه مخمور

گر بُدی آن خمارشان ز شراب

دفع گشتی یقین هم از می ناب

لیک بودند خسته از گفتن

وز فغان و سرود و ناخفتن

جان جمله به لب رسیده ز رنج

بی تف نار دل پزیده ز رنج

غلغله اوفتاده اندر شهر

شهر چه بلکه در زمانه و دهر

کاین چنین قطب و مفتی اسلام

کاوست اندر دو کون شیخ و امام

شورها می‌کند چو شیدا او

گاه پنهان و گه هویدا او

خلق از وی ز شرع و دین گشتند

همگان عشق را رهین گشتند

حافظان جمله شعرخوان شده‌اند

بسوی مطربان دوان شده‌اند

پیر و برنا سماع‌باره شدند

بر براق ولا سواره شدند

ورد ایشان شده‌است بیت و غزل

غیر این نیستشان صلوة و عمل

عاشقی شد طریق و مذهبشان

غیر عشق است پیششان هذیان

کفر و اسلام نیست در رهشان

شمس تبریز شد شهنشه‌شان

کارشان مستی است و بی‌خویشی

ملت عشق هست بی کیشی

گفته منکر ز غایت انکار

«نیست بر وفق شرع و دین این کار»

جان دین را شمرده کفر آن دون

عقل کل را نهاده نام جنون

هم بر او باز گردد این گفتار

چه زند پیش شیر نر کفتار؟

با چنان مستی و چنین جوشش

با چنان عشق و با چنان کوشش

 

 

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode