گنجور

 
سلطان ولد

در شناعت درآمدند همه

آن مریدان بی‌خبر چو رمه

گفته باهم که شیخ ما ز چه رو

پشت بر ما کند ز بهر چه او

ما همه نامدار ز اصل و نسب

از صغر در صلاح و طالب رب

بندۀ صادقیم در ره شیخ

ما همه عاشقیم در ره شیخ

جمله دیده از او کرامت‌ها

دیده هر یک در او علامت‌ها

شده ما را یقین که مظهر حق

اوست بی‌شک و ز او بریم سبق

گشته ما هر یکی از او دانا

همه زو برده بی‌شمار عطا

برتر از فهم و عقل این ره ماست

شاه جمله شهان شهنشه ماست

آنچه ما دیده‌ایم کم کس دید

گوش هر کس چنین سخن نشنید

چشم ما را گشاد و بینا کرد

سینۀ جمله را چو سینا کرد

همه از وعظ او چنین گشتیم

در دل غیر مهر او کشتیم

همه چون باز صیدها کردیم

صیدها را به شاه آوردیم

خلق عالم همه مرید شدند

گرچه زاین پیشتر مرید بدند

شد ز ما شیخ در جهان مشهور

دوستش شاد و دشمنش مقهور

چه کس است اینکه شیخ ما را او

برد از ما چو یک کهی را جو

آن چه جوی است کانچنان کاو را

همچو کاهی ربود و برد از جا

کرد او را ز جمله خلق نهان

می‌نیابد کسی ز جاش نشان

روی او را دگر نمی‌بینیم

همچو اول برش نمی‌شینیم

ساحر است این مگر به سحر و فسون

کرد بر خویش شیخ را مفتون

ورنه خود کیست او و در وی چیست

با چنین مکر می‌تواند زیست

کمترینی ز ماست بهتر از او

در سرش اینکه نیست مهتر از او

نی ورا اصل و نی نسب پیداست

می‌ندانیم هم که او ز کجاست

ای دریغا دگر چه زخم است این

که از او شد خراب این آیین

همه خلقان ز وعظ شد محروم

طالع سعد ما از او شد شوم

جمله گشته به خون او تشنه

ساخته بهر کشتنش دشنه

گاه گاهیش چون بدیدندی

تیغ بر روی او کشیدندی

فحش‌ها پیش و پس بگفتندی

همه شب از غمش نخفتندی

همه در فکر این که کی از شهر

رود او یا فنا شود از قهر