گنجور

 
سلطان ولد

نزد یزدان چو بود مولانا

از همه خاصتر به صدق و صفا

گشت راضی که روی بنماید

خاص با او بر آن نیفزاید

طمع اندر کس دگر نکند

مهر باقی ز دل برون فکند

غیر او را نجوید اندر دهر

گرچه باشد فرید و زبدۀ عصر

نشود کس بدان عطا مخصوص

او بود با چنان لقا مخصوص

بعد بس انتظار رویش دید

گشت سرها بر او چو روز پدید

دید آن را که هیچ نتوان دید

هم شنید آنچه کس ز کس نشنید

چون کشید از نیاز بوی ورا

بی حجابی بدید روی ورا

شد بر او عاشق و برفت از دست

گشت پیشش یکی بلندی و پست

دعوتش کرد سوی خانۀ خویش

گفت بشنو شها از این درویش

خانه‌ام گرچه نیست لایق تو

لیک هستم به صدق عاشق تو

بنده را هر چه هست و هر چه شود

بی‌گمان جمله آن خواجه بود

پس از این روی خانه خانۀ تست

به وثاقت همی‌روی تو درست

بعد از آن هر دو خوش روانه شدند

شاد و خندان به سوی خانه شدند

یک زمانی به هم همی‌بودند

مدت یک دو سال آسودند

غیرت حق در آمد و ناگاه

فجفج (فچ‌فچ) افتاد در همه افواه