گنجور

 
سلطان ولد

نشنیدی که شاه جمله رسل

مهدی و هادی و خفیر سبل

گفت روشن کما تعیشون دان

در تموتون همان صفت برخوان

شخص از مرگ اگرچه بگدازد

رخت هستی ز تن بپردازد

نشود بعد مرگ چیز دگر

زهر کی گردد از گداز شکر؟

سرمه سرمه است اگرچه گردد خرد

نشود صاف او ز سودن دُرد

چیز دیگر کجا شود آن ذات؟

چونکه او را بدل نگشت صفات

بلکه از خرد گشتن افزاید

وصف خود را تمام بنماید

همچنین ذات و وصف جمله حبوب

چون شود خرد هم بود مطلوب

گندم ار خرد شد همان باشد

جو نخواند کسی کش آن باشد

گر گدازد ز نار کس زر را

عین آن است بهر زیور را

همچنین نقره و مس و ارزیز

نشوند از گداز دیگر چیز

چون گدازند هم همان باشند

هرچه گردند همچنان باشند

دانه‌هایی که رفت زیر زمین

نیست گشت و گداخت اندر طین

آخر کار چون برآرد سر

عین دانه بود نه چیز دگر

همچنین هر کسی که مرد اینجا

همچنان حشر گردد ای جویا

گر تقی بود متقی خیزد

ور شقی بود هم شقی خیزد

مرگ همرنگ آدمی است یقین

بر ولی لطف و بر عدو زو کین

مرگ مانند آینه است و در او

روی خود دید هر بد و نیکو

اینکه از مرگ گشته‌ای ترسان

ترست از خود بوَد یقین می‌دان

زشت رخسار توست نی رخ مرگ

جان تو چون درخت و مرگ چو برگ

از تو رسته است اگر نکو گر بد

ناخوش و خوش ضمیر توست از خود

بنگر چون شکر در آب رود

اندر آن آب آن شکر چه شود ؟

یک جُلابی شود خوش و شیرین

چون ملاقات خسرو و شیرین

دل عاشق بود چو آن شکر

در هر آن آب کاو برفت بخور

غیر عاشق چو زهر قتال است

بد و نحس و خبیث و نکال است

گر بمیرد وگر زید آن دون

نشود زانچه بود دیگر گون

هست این را نظایر بسیار

عاقلان را بس است این مقدار