گنجور

 
سلطان ولد

ملک الموت چون بر او آید

تا که روحش ز جسم برباید

قهر بیند از او چو غافل بود

لطف بیند هر آنکه عاقل بود

ملک الموت چون فرشته بود

جنس او شو که با تو یار شود

چون ملک طاعت و نماز گزین

منشین غافل و نیاز گزین

زانکه خُلق مَلَک چو گیری تو

از ورود ملک نمیری تو

بلکه جانت به وی بیاساید

قوتت از ورودش افزاید

ز آب مر آب را هم افزونی است

قوّت و ازدیاد و موزونی است

جنس مر جنس را یقین مدد است

جنس را یک بدان گرچه عدد است

چون فرشته شوی به خُلق نکو

برپری از سفول سوی علو

مرگ آن را بود که پُر ریو است

در لباس بشر نهان دیو است

ملک و دیو هر دو ضدانند

همدگر را به طبع می‌رانند

تو ز دیوی فرشته شو اکنون

تا که گردی ز جنس خود افزون

ملک الموت با تو یار شود

در بد و نیک غمگسار شود

ور نگردی مَلَک شوی مقهور

می بمانی ز وصل حق مهجور

زانکه با هر یک آن دگرگون است

بر یکی آب و بر دگر خون است

لایق هر کسی نماید رو

وای بر هر که او بود بدخو

ملک الموت آینه است بدان

جمله رخسار خویش دیده در آن

بر یکی خوش مثال حور آید

بر یکی هم چو دیو بنماید

بر یکی مهربان و یار شود

بر یکی هم چو ذوالفقار شود

بر یکی گردد او پدر مادر

بر یکی دوزخی پر از آذر

نسیه بگذار هین به نقد ببین

در دل هر یکی چو گشت دفین

در یکی غصّه در یکی شادی

یک خرابست و یک در آبادی

یک بود پُر ز درد مویه‌کنان

یک ز راحت روانه جلوه‌کنان

نی تجلی هوست هرچه که هست ؟

در بد و نیک و در بلندی و پست ؟

می‌نماید به هر کسی حق رو

بی حجابی و لیک لایق کو ؟

بر یکی شوق و ذوق و وصل و تلاق

بر یکی جور و رنج و درد و فراق

چون به نقد ای پسر بدیدی این

نسیه را همچنین بدان و ببین

 

 

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode