بخش ۱۶۱ - در بیان آنکه معجز اکبر، سخن اولیاست، زیرا در معجزهها و کراماتها سحر و جادوی و سیمیا گنجد و ساحران جنس معجزه بسیار مینمایند. همچنین ضمایر را که کرامات اولیاست رمّالان و کاهنان و جوزبازان و پریزدگان میگویند، اما در سخن ایشان هیچ از اینها نمیگنجد
رهبر رهروان حق سخن است
بر فلک نردبان حق سخن است
هرکه او را غذا سخن گردد
بر سَر بحر بی سفن گردد
همچو عیسی بر آسمان رود او
بی تن اندر جهان جان شود او
روح مطلق شود رهد از تن
دو جهان را کند چو خور روشن
در جهان از خدا سخن آمد
سخن از علم من لدن آمد
معجزی نیست در جهان چو سخن
جز سخن را پناهگاه مکن
معجز راستین نه قرآن است؟
جان پر درد را نه درمان است؟
همه قرآن ز پا و سر سخن است
اندرو جمله خشگ و تر سخن است
همه هستی چو بنگری سخن است
فوق و پستی چو بنگری سخن است
این زمین و سما و خور سخن است
کوه و صحرا و بحر و بر سخن است
جز سخن نیست در جهان چیزی
فهم کن گر تراست تمییزی
باغ و ایوان و خانهها یکسر
نی ز فکراند گشته جمله صور
همچنین فرش و عرش و هرچه در اوست
اندرون و درون ز مغز و ز پوست
همه زاده ز علم یزدان اند
اهل دل جمله را سخن دانند
زانکه بی حکمتی نشد موجود
انس و جن و زمین و چرخ کبود
گفت گنجی بدم خد یزدان
خواستم تا شوم پدید و عیان
پس جهان را بدان سبب ظاهر
کردهام تا شود هویدا سر
تا بدانند اینکه شاهی هست
زانکه از خود نشد بلندی و پست
این جهان را نساخت حق ز گزاف
که در او مردمان زیند معاف
بهر صد گونه حکمتش پرداخت
خنک آن کس که چون بدید شناخت
که جز او در جهان خدایی نیست
غیر ذات ورا بقایی نیست
پس یقین شد که کون و هرچه در اوست
صورت علم و حکمت است ای دوست
علم و حکمت سخن بود میدان
گرچه شد نقش او زمین و زمان
نقش او را ز من مگیر جدا
سر همان است گرچه شد پیدا
این صور همچو آب بود یقین
گشت یخ جمله اندر این تکوین
فکر را آب دان سخن چون یخ
پیش آن آب نطق کف و وسخ
نزد عاقل بدان که یخ آب است
مگر آن کاو ز جهل در خواب است
چیز دیگر کمان برد یخ را
ضد شناسد چو دانه و فخ را
لیک چون آفتاب درتابد
محض آب روانهاش یابد
همچنان آسمان و چرخ و زمین
چون شود آفتاب حشر مبین
بگدازد شود همه ناچیز
نخری گنجشان به نیم پشیز
چرخ و کیوان شوند زیر و زبر
ریزد از آسمان مه و اختر
کوهها همچو کاهپره شوند
کل موجود ذره ذره شوند
ملک صورت شود تمام خراب
یخ هستی رود روانه چو آب
همه هالک شوند و حی ماند
دایم او را بجو که وی ماند
تا بمانی تو نیز پاینده
فارغ از رفته و ز آینده
جز خدا نیست هیچ پشت و پناه
رو بدو آر و پای نه در راه
که ره راست جستجوی حق است
راحت و ایمنی بهسوی حق است
هر که حق را گزید دانا اوست
خنک آن جان که دائم اینش خوست
وای بر وی که خواهشش به جهان
غیر حق باشد آشکار و نهان
پیش چشمش جهان بود پرده
ماند اندر فراق افسرده
زندگییی که باشدش برود
لطف او جمله عین قهر شود
گر بود قابل سرای نعیم
گردد آخر سزای نار جحیم
ز آفرینش چو آمد اینجا او
بود در وی عطا و بخشش هو
آمد از باغ جان چو گل تازه
چون که ننهاد پا بهاندازه
گشت مشغول آب و گل ز بله
شد فراموش منزلش وان ره
ماند در حبس خاکدان محبوس
بردش از راه صورت محسوس
آن اثر چون بماند بیمددی
در جهان کثیف همچو سدی
آن اثر رفت از او و هیچ نماند
لطف را باز حق به بیسو خواند
لطف حق سوی اصل خویش برفت
گرچه کم بود و گرچه بیش برفت
تو ز ذکر و نماز ده مددش
کن بهسعی و جهاد بیعددش
تا شوی زین صفات بد مبدل
قوت ده دایمش ز ذکر و عمل
میفزا در صلوة و صوم و نیاز
خاک شو درگذر ز کبر و ز ناز
کز عمل نور جان شود افزون
وز کسل در کمی و ناموزون
جنبش اندر ره خدا نیکوست
شاد جانی که این چنینش خوست
گر بهفرمان زییی نمیری تو
جوی در بندگی اسیری تو
بنده سلطان بود نکو بنگر
کفر ایمان شود نکو بنگر
نی که درمان برای درد بود
دایم ار جان به سوی درد رود
درد را چونکه در رسد درمان
درد درمان شود یقین میدان
همچنین چون خدا نماید رو
نی بشر ماند و نه رنگ و نه بو
غیر حق جملگی فنا گردد
ظلمت کون پر ضیا گردد
زانک حق چون رسد رود باطل
هستی طالبان شود آفل
گرچه باشد چو که قوی هستی
نرم گردد چو پشم از آن مستی
پشم را باد عشق پراند
پرده را دست عشق دراند
عشق چون نفط و هستها چون نی
زآتش او شود یقین لاشی
همه اشیا شوند ازو معدوم
این نگردد به زیرکی مفهوم
گذر از فهم تا کنی فهمش
نیست شو تا بری بر از رحمش
حکمت حق نگر در این ایجاد
که چهسان کرد از عدم بنیاد
کرد از علم صورتی پیدا
تا شود زان قدر که بود اعلا
شد ز ترکیب چار عنصر تن
گشت خلقی روان ز مرد و ز زن
رست از خون و لحم و رگ جانی
لیک فانی چو جان حیوانی
چون که جمع آمد اینهمه یکجا
در تن از آب و خاک و نار و هوا
گشت زنده ز جان حیوان تن
نیست پوشیده هست این روشن
چون که افزود عقل حق بنمود
در رحمت ز لطف خود بگشود
از زبان رسول گفت به ما
که شدید از جهان وصل جدا
علم بودیت نقش محض شدیت
درد گشتیت اگرچه صاف بدیت
مهر جان و تن از درون بکنید
دوستی جهان ز دل فکنید
خدمت من کنید روز و شبان
تا رهید از جهان چون زندان
بس ز ترکیب ذکر و صوم و نماز
چون کنید از برای من به نیاز
جان باقی از آن کنم پیدا
زنده مانید بی زوال و فنا
اینچنین روح از عمل روید
وصل یابد هر آنکه میجوید
از بخار و ز خون مجو جان را
دایم از ذکر جوی ایمان را
نور ایمان ز داد رحمان است
ظلمت کافری ز شیطان است
کی بود نور از آفتاب جدا ؟
مؤمنان را مدان جدا ز خدا
مؤمن از نور حق همی بیند
دائماً هر کجا که بنشیند
گفتگویش ز حق بود هر دم
شنواییش باشد از حق هم
همچو آلت بود به دست خدا
جنبش از حق کند به خشم و رضا
نکند او ز نفس خود حرکت
حرکاتش بود از آن حضرت
نیست این را نهایت ای جویا
باز گرد و ز راز شو گویا
شرح آن قصه کن که میگفتی
در مدح سخن همیسفتی
هر که خود قابل است بپذیرد
این سخن را به جان و دل گیرد
بهر ناقابلی خموش مکن
ترک این خمر و جام و نوش مکن
همچو خورشید در جهان میتاب
بهر خفاش رو ز خلق متاب
چون مهِ بدر نور میافشان
گرچه عوعو کنند و بانگ سگان
کار مه هست آن و کار سگ این
بهر کافر نهان کند کس دین؟
کار مه چیست نور افکندن
کار سگ عوعو است و جان کندن
چون شود کهآفتاب بهر خفاش
در غطا ماند و نتابد فاش؟
بهر خفاش ناقص و مذموم
عالمی را ز خود کند محروم
بهر کیکی گلیم نتوان سوخت
بهر یک خس دو چشم نتوان دوخت
سالها مینمود دعوت نوح
قفل جانی نگشت از او مفتوح
با خلایق به جهد نهصد سال
پند میداد هم به قال و به حال
کس از آن قوم پند را نشیند
تار پندار چه او دراز تنید
کار خود میکن و ز کس مندیش
بهر بیگانهای مبُر از خویش
کیست بیگانه جسم خاکی تو
که همیجوید او هلاکی تو
همچو خویشت پلید میخواهد
در عذاب شدید میخواهد
دشمن تست دوستش مشمار
فخر او را بتر شناس از عار
ظاهراً یار و باطنا مار است
زیر هر یک گلش دو ضد خار است
مهر او همچو مهر سوزنده است
آتش قهر را فروزنده است
روزیت را همی به روز نعیم
تا شوی روزی نهنگ جحیم
میفریباندت به نقش جهان
گه به مال و گهی به حسن زنان
گه به نان و کباب و گه به شراب
گاه با سبزه و کنارۀ آب
بیعدد زین نسق نماید او
تا کند در جوالت آن جادو
بهحذر باش از او مشو غافل
تا نگردی چو گمرهان آفل
نام حق میبَر و بر او میدم
که فزونی او شود زان کم
حصن خود ساز نام یزدان را
تا رهانی ز مکر او جان را
زان سبب در نبی خدای ودود
از پی دفع او به ما فرمود
که بگویید ذکر من بسیار
تا رهید از جفای آن مکار
ذکر من دست و پای او ببرد
همچو مو از سر سرش سترد
تیغ تیز است ذکر من بر وی
میبرد بیگمان ورا رگ و پی
اینچنین گر کنی رهی تو از او
کور و بیکام گردد از تو عدو
دشمن خرد نیست آن ملعون
کرد بسیار خلق را مغبون
رستمان را اسیر کرد این زال
شد از او جمله را تباه احوال
تو که رستم نئی و طفل رهی
نیستی شاه و کمترین سپهی
زو بیندیش حال تو چه شود
چه ستمها از او که بر تو رود
در پناه خدا گریز هلا
ذکر حق گوی در خلا و ملا
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.