گنجور

 
سلطان ولد

بلکه خود بی اشارتی معلوم

شود او را تو گر کنی مکتوم

ز آنکه اندر نهاد او آن را

پیش از این در ازل نهاد خدا

جان او بود در جهان الست

زان می و جام جاودانی مست

همچو ماهی درون آن دریا

بی شب و روز در وصال و لقا

با عزیزان بهر طرف در سیر

در جهانی که ره ندارد غیر

بی زبان و دهان بهم گویان

بی سر و بیقدم بهم پویان

چون که از امر اهبطوا آن جان

آمد و بسته شد در این زندان

در تن آب و گل قرار گرفت

از چنان دولتی کنار گرفت

شد فراموشش آن ز صحبت تن

گشت مشغول مال و بچه و زن

چونکه رمزی دهند از آن یادش

دو جهان پر شود ز فریادش

زانکه ز او ّ ل وقوف داشت از آن

لیک پیشش حجاب بد نسیان

بسته بود آن بیاد آوردی

تا که سر بر زند چنین دردی

آیدش یاد از آن جهان قدیم

آن می صاف و آن شهان ندیم

آن وطنگاه و موضع مألوف

وان سخنهای بی ظروف حروف

لیک هر گو ندیده است آن را

آنچنان دوروگشت و جولان را

زین جهان رسته است چون حیوان

چه خبر باشدش ز عالم جان

گر کنی شرح پیش او صد سال

وصف حسن جلیل بی ز زوال

اندر او هیچ آن اثر نکند

یک سخن زان بگوش درنکند

با چنین شخص گفتن بسیار

چون سخن گفتن است با دیوار

هیچ فهم سخن کند دیوار

گر بگوئی تو اندک و بسیار

لیک میگو علی العموم سخن

نورها میفشان ز علم لدن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode