گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلطان ولد

جهد را نیز هم از ایشان دان

که ز گفتارشان شده است عیان

گر نگفتی بطالبان احمد

که عبادت کنید بهر احد

روزه دارید و هم نماز کنید

دائماً ذکر با نیاز کنید

در جهان تخم نیکوی کارید

تا برش روز حشر بردارید

همچنان از مشایخ بینا

گر نماندی بیان جهد بما

کاندر این راه سر بباید باخت

بیسر و پای باید آن سو تاخت

ز آرزو و مراد باید خاست

از فزونی نفس باید کاست

نفس را هر نفس بباید کشت

که عدوئی است سخت زشت ودرشت

گفت اعدی عدوک است رسول

نفس را زانکه رهزن است چو غول

از همه دشمنانت او بتر است

که همه همچو پا و او چو سر است

بلکه او چشمه است و ایشان آب

او چو شهری بزرگ و ایشان باب

اصل اصل عذاب و دوزخ اوست

بلکه او بحر و دوزخ از وی جوست

کشتن نفس را مگیر گزاف

که بسوزن نکند کس که قاف

تو چو میشی و او چو گرگ دران

برنیائی بوی یقین میدان

جز مگر ایزدت دهد یاری

که ورا از میانه برداری

گردنش گر بری بری زو سر

بر فلک چون ملک پری بی پر

اینهمه پندها اگر ز ایشان

نرسیدی بما بنام و نشان

کی بدی خلق را ز جهد خبر

خیر نشناختی کسی از شر

پس یقین دان که جمله ایشان ‌‌ اند

دستگیر عد ّ و و خویشان اند

همه را بیگمان بدان زیشان

بنده شو چون رسی بدرویشان

تا از آن بندگی شهی یابی

گرچه بد اختری مهی یابی

بینوا زان شهان نوا یابد

دل تاریک او صفا یابد

هوشیاری او شود مستی

بر بلندی رود از این پستی

ملک جاوید گرددش حاصل

شود او در جهان حق کامل

مرده از جودشان شود زنده

گریه از لطفشان شود خنده

بر هر آن کور کافکنند نظر

دیده گردد تنش ز پا تا سر

آن چنان شیخ کاین بود صفتش

هیچ او را مجوی در جهتش

در جهت رو نمینماید او

تو ورا سوی بیجهت میجو

زانکه اندر تن او همه جان است

هم دلش تختگاه جانان است

رهبر جمع اینچنین کس بود

خلق را صدق از او همیافزود

همه را مایه بود از آن سایه

زنده زو خاندان و همسایه

مدتی بود رهبر این جمع

در شب تار صورتش چون شمع

آخر کار کردگار وجود

اینچنین گوهری زما بربود