گنجور

 
سلطان ولد

باز با همدگر رفیق شدند

باز از جان و دل شفیق شدند

تا رسیدند در جزیره بحر

بر عمارت بزرگ همچون شهر

اندر آن جای یک پسر دیدند

روی او خوب چون قمر دیدند

خیره ماندند هر دو در رخ او

در حدیث و سؤال و پاسخ او

خواند او را خضر بسوئی برد

از پس کوه پیش جوئی برد

زیر بنهاد و حلق او ببرید

مرغ جان پسر ز تن بپرید

چون کلیم این بدید گفتش های

بازگو چیست این برای خدای

طفل معصوم را بکشتی زار

کی روا دارد این بگو زنهار

گفت من هی بگفتمت ز آغاز

که نخواهی تو فهم کرد این راز

زانکه در ظاهری فرو مانده

گرچه حقت کلیم خود خوانده

هرچه بینی ز من تو تا صد سال

کرد خواهی بر آن ز عجز سؤال

گفت عفوم کن این دوم بار است

بحق حق که با تو او یار است

کرد زاری بپیش او موسی

که ببخش این گناه را تاسه

چونکه سنت سه بار آمده است

تا ب س ه در شمار نامده است

گر کنم باز اینچنین جرمی

نبود جز فراق تو غرمی

بعد از آن عذر را مجال مده

هجر بگزین دگر وصال مده

گفت میگفتمت نمیشنوی

زانکه در شرع را سخی و قوی

بر تو ظاهر چو غالبست از آن

این لجاجت چنین قویست بدان

گر بدی مر ترا بمعنی راه

گفت من کی بدی بر تو تباه

پس ز اول که گفتمت که برو

همره من مشو ز من بشنو

پیروی آن بدی نه این که بمن

می ‌ روی هر طرف بظاهر تن

پیروی آن بدست در معنی

غیر این گمرهی است هم دعوی