گنجور

 
سلطان ولد

گر بدی نور اولیا پیدا

آسمان و زمین شدی رسوا

بنمودی عظیم خرد و حقیر

همچو موئی میان طشت خمیر

گفته ‌ اند ار خرد شدی پیدا

تیره گشتی چو لیل شمس سما

بنمودی عظیم تار و کثیف

پیش آن نور پاک صاف لطیف

ور حماقت چو تن عیان بودی

بر آن شب چو روز بنمودی

پیش آن بحر آسمان وزمین

هست مانند کفک خرد و مهین

چشم حس را مبر سوی معنی

محو حق شو گذر کن از دعوی

راه جان را بجان توان رفتن

کی توان با تن آنچنان رفتن

ملک معنی بدان که بیحد است

صورت آنرا حجاب و هم سد است

پر معنی گشا بهل پا را

ترک جا کن بجوی بیجا را

تا ببینی جمال معنی را

بگذاری خیال و دعوی را

هست معنی چو آفتاب سما

هست صورت حقیر همچو سها

هردو هستند با تو نیک نگر

که کدامین به است ای سرور

بهترین را گزین چو دانایان

تا نمانی شقی چو خودرایان

زین که داری چرا تو بیخبری

عمر را بی عوض همی سپری

خویشتن را بدان چه چیزی تو

خوار منشین که بس عزیزی تو

نور یزدان درون قالب تست

خنک آنکس گه نور حق را جست

خویشتن را بدید کان نورا ست

از لطافت اگرچه مستور است

هر که بشناخت خویش را نیکو

هم خدا را شناخت بی ریب او

سوی شیطان اگر همیپوئی

در حقیقت تو بیگمان اوئی

ور بعکس آرزوت رحمان است

آخر الامرجات رضوان است

مینمایند هر دمت ز درون

گاه نقشی عزیز و گاهی دون

گه نموده فرشته گه شیطان

گونه گونه گهی از این گه از آن

تا کدامین ترا شود مخ ت ار

حشر با او شوی در آخر کار

راه عصیان و راه طاعت را

چون که بنمود حق بتو پیدا

خواه رو سوی نور اهل نعیم

خواه رو سوی نار اهل جحیم

چون نداری ز اصل قوت این

که گزینی بعشق راه گزین

دامن اهل دل بگیر که تا

دهدت راه در سرای بقا

قوتت بخشد ار ضعیفی تو

زو شوی فربه ار نحیفی تو

دهدت دیده تا شوی بینا

بی کتابی ترا کند استا

نظرش کیمیای بی ریبی

زر شوی زو نماندت عیبی

بردت آن طرف که منزل اوست

بی حجابی نمایدت رخ دوست

صحبتش را گزین کزان صحبت

دل رنجور تو برد صحت