گنجور

 
سلطان ولد

همه اجرام کون گشته حجاب

بر اعادی حق نه بر احباب

نقش غیب‌اند این نقوش و صور

پیش آن کس که اوست اهل نظر

پیش آنها که رد و کوردل‌ند

مانده اندر جهان آب و گل‌ند

غیب را این صور نکرد پدید

دیده‌شان یک نشان ز غیب ندید

نیل نی آب بود بر سبطی؟

خون همی‌شد ز خشم بر قبطی

همچو شخصی که خوش بود با یار

ترش گردد ز دیدن اغیار

نی که سرهنگ از بر سلطان

چون به کاری رود به نزد کسان

گر بود شاه ازان کسان خشنود

اندر آید به پیششان به سجود

صد تواضع کند بر ایشان

از سر مهر و لطف چون خویشان

ور بود شاه از آن گُرُه خشمگین

شود او نیز پر ز بغض و ز کین

تشنۀ خونشان چو گرگ شود

پیش ایشان به تیغ و گرز رود

همه اجزای آسمان و زمین

از کم و بیش و از عزیز و مهین

پیش حق اند همچو سرهنگان

همه از جان و دل به حق نگران

تا بهر کس چگونه است خدا

با که دارد جفا و با که وفا !

همگان همچنان شوند به وی

بر یکی نوبهار و بر یک دی

بر یکی زهر و بر یکی پازهر

بر یکی لطف و بر یکی همه قهر

بر یکی نار و بر یکی همه نور

بر یکی دیو و بر یکی همه حور

همچو شخصی است گوییا آن حی

آفرینش چو سایه‌اش در پی

سایه از خود کجا شود جنبان؟

جنبش سایه را ز شخص بدان

با تو بیگانه زان بود عالم

که نیی از خواص چون آدم

از تو بیگانه گشته است خدا

زان سبب معرض‌اند ارض و سما

از که و دشت و نهر می‌ترسی

خائنی زان ز قهر می‌ترسی

نی که در غار مار پیش رسول

گشت زائر که تا شود مقبول

نی سلیمان ز مورچه بشنید

چون به نزدیک لانه‌شان برسید

که به موران حذر همی‌فرمود

از سم اسب شاه و خیل جنود

بانگ حنانه نیز معروف است

که بنالید از فراق و بخست

پیش از این قصۀ ستون گفتم

تا چسان گشت او و چون گفتم

سنگ ریزه نه در کف بوجهل

شد نبی را مقر چو مردم اهل

بانگ هر سنگ از کفش بشنید

خوش و بیگانه و مرید و مرید

هم همان شب مه دو هفته شکافت

چون از احمد اشارتی دریافت

نی عصا مار شد به دست کلیم

نی ز اصحاب گشت کلب علیم

نی زمین همچو لقمه قارون را

ز امر موسی بخورد آن دون را

گشت آتش خلیل را گلشن

بر همه تیغ بد بر او جوشن

مثل این معجزات در قرآن

ذکر کرده است گونه گون یزدان

ذره‌های زمین و هفت سما

همه هستند بندگان خدا

دائماً در رضای حق کوشند

بر عدو همچو شیر بخروشند

بر ولی نرم چون عذاب شوند

بر عدو چون سقر عذاب شوند

رو رضای خدا بدست آور

تا شوندت ز جان و دل چاکر

همه گردند با تو یار و ندیم

نبود از پلنگ و شیرت بیم

هر که ترسد ز حق از او ترسند

آفرینش همه ز پست و بلند

چون کسی را خدا شود یارش

کی گزندی رسد ز اغیارش

شیر مرکب شود ز خوف او را

سر نهد چون ببیند آن رو را

چون عنایت بود به وی همراه

نی خطایی رساندش نه تباه

هر که گردد گزیدۀ اللّه

شود او را مطیع بنده و شاه

خایفان را امان بود ز خدا

ایمنان راست خوف و رنج و بلا