گنجور

 
سلطان ولد

از خدا جز ولی کجا ترسد

مورکی کی ز اژدها ترسد؟

نرود موش پیش گربه دلیر

لیک بی‌ترس می‌رود بر شیر

لایق گربه است موش پلید

نکند قصد موش شیر عنید

خوف خلقان ز شحنه و عسس است

آنکه ترسد ز حق غریب کس است

هیچ گوساله ترسد از مردم؟

یا رضیعی ز مار و از کژدم؟

هر که‌را عقل بیش خوفش بیش

پیش نادان یکی است مرهم و ریش

خوف و دهشت وظیفۀ خرد است

بی‌خرد بی‌خبر ز نیک و بد است

عقل باید که تا کند تمییز

فرق داند میان خوار و عزیز

باز تمییز عقل نیست تمام

زانکه بی‌درد عقل باشد خام

عقل با درد چون قرین گردد

بعد از آن رأی او متین گردد

عقل بی‌درد رهبر دنیاست

چون رسد درد حیدر عقبی است

عقل را درد بخشد آن دیده

که گزیند ره پسندیده

دائماً با خدا شود مشغول

می‌نگردد قرین نفس فضول

همت پست او شود عالی

نهراسد ز شاه و از والی

بر سر چرخ با ملک تا زد

هر نفس رایت نو افرازد

مصحف عشق را ز جان خواند

کی کند فهم آنچه او داند؟

مالک ملک جاودان گردد

در مکان شاه لامکان گردد

این شود بلکه صد چنین ای جان

نشود حال او به شرح بیان

کی کند کفک بحر را پیدا؟

چونکه پرده است آب صافی را

مرغ آبی نخواهد الّا آب

زانکه باشد ورا ز خاک عذاب

بستر ماهیان از آب بود

آبشان نقل و هم شراب بود

غیر آب ار شکر بود به جهان

زهر باشد یقین بر ایشان

اولیا ماهی‌اند و حق دریا

دائماً بحرشان بود مأوی

غیر دریا به نزد ایشان لاست

بحر لاشان مقدم در الاست